(نوشته شده در ۱۷ بهمن ۹۵)
.
پیشنوشت۱. تا بحال در این وبلاگ حرفها و نظراتی شخصی از خودم را نوشتم. اما هیچ وقت فکر نکردم که لازم باشد تا بگویم اینها نظرات شخصی هستند و قابل استناد نیستند. اما این نوشته شاید قابلیت این را داشته باشد که اشتباها به عنوان یک حرف حساب تلقی شود. پس لطفا توجه داشته باشید که این نوشته را کمی بیشتر جدی نگیرید!
پیشنوشت۲. این نوشته به شدت ناپیوسته است و شاید انتخاب خوبی برای خواندن محسوب نشود.
.
برای توضیح حرفم، باید کمی از خودم بگویم.
من در یکی از شهرستانهای نسبتا کوچک استان همدان به دنیا آمدم. همیشه وقتی بدلیل کار یا مهمانی یا مسافرت، به یک شهر بزرگتر میرفتیم، حسی داشتم که بعد ها متوجه شدم بسیاری از دوستانم هم در مواجهه با محیط بزرگتر همین حس را تجربه میکنند. من این حس و رفتار ناشی از آن را در ذهنم «حالت ذهنی شهرستانی بودن» مینامم و میخواهم کمی درباره آن بنویسم.
۱
احساس میکنم افرادی که به جاهای بزرگتر یا پیشرفتهتر میروند، نسبت به محیط و سیگنالهای محیطی بیش از حد حساس میشوند.
فردی که از روستای ۲۰۰ خانواری به شهری با جمعیت ۱۰۰۰۰ نفر میآید ممکن است چنین احساسی را تجربه کند. یا فردی که از آن شهر ۱۰۰۰۰ نفری به شهری بزرگتر با جمعیت ۱ میلیون نفری میرود. یا کسی که از اصفهان به تهران میرود. یا تاجری که از تهران به اروپا یا امریکا میرود.
منظورم از حساسیت بیش از حد، حساسیت به چیزهایی است که برای اهالی آن مناطق حساسیت برانگیز نیست.
- فکر میکنم برای بسیاری از شهرستانیها، اولین تجربهی مترو سوار شدن، تجربه جالبی بوده – برای من که بوده. دیدن تعداد نسبتا بالای کودکان کار در خیابانهای تهران، نکتهی دیگری بوده که جلب توجه میکرده. یا سایر چیزهایی که شاید یک تهرانی اصلا به آنها دقت نکند و آنها را نبیند.
- برای یک ایرانی که به یکی از شهرهای امریکا میرود، دیدن تعدد کارتن خواب ها شاید عجیب باشد (ببینید تلویزیون چه ذهنیتی از امریکا در ذهنم ساخته! :)) ). یا شاید دیدن این خیابانهای تمیز و پیادهروهایی با کاشی های مرتب. یا شاید قانونمند مداری و رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی. (عکس زیر را خیلی وقت پیش در اینستاگرام اسکرین شات گرفتهام. آن موقع میدانستم کجاست ولی الان نه. فکر میکنم امریکاست!)

۲
منظورم این است که حساسیت نسبت به محیط بد است؟
نه لزوما.
به نظرم حساسیت (یا حتی حساسیت زیاد) به محیط، شاید به خودی خود بد نباشد. اما میتواند باعث رفتارها و تصمیماتی بشود که این رفتارها و تصمیمات لزوما مثبت و سازنده نباشند.
من وقتی به تهران میروم و با حساسیت بالایم میبینم که اینجا چقدر با شهرستان فرق دارد، فکر میکنم باید رفتارهای متفاوتی از شهرستان بروز دهم. اتفاقا این هم لزوما اشتباه نیست. اما با فهمیدن اینکه در این فضا باید رفتارهای متفاوتی بروز بدهم، لزوما متوجه نمیشوم دقیقا باید چه کار بکنم.
راحت ترین و دم دست ترین کار، شبیه عموم مردم شدن است.
نگاه میکنم تا ببینم بقیه چه کار میکنند.
- اگر کسی به کودک خیابانی که میخواهد به زور به رهگذران فال بفروشد توجهی نمیکنند، من هم نباید توجه کنم.
- اگر بقیه از دیدن این پاکیزگی خیابان به وجد نمیآیند، من هم نباید از دیدن آن ذوق کنم.
۳
این تصمیم به شهرستانی نبودن، علاوه بر رفتارهای کوچک، در بقیه تصمیم هایمان هم ممکن است تاثیر بگذارد.
- مثلا در تهران، یکی از مود های بسیاری از جوان ها، مهاجرت است. در حدی که برای نرفتن باید دلیل محکم داشته باشی – هر چند برای رفتن دلایل واهی و کلی هم کفایت میکنند. ممکن است من هم بعد مدتی به این فکر کنم: پس من هم باید از این مملکت بروم. اینجا قدر من را نمیدانند… یا ممکن است ببینم در تهران در بین حوزههای مختلف، افرادی که در حوزهی الف فعالیت کردهاند، جزو موفقهای جامعه هستند (موفقیت ظاهری که غالبا با پول سنجیده میشود). پس بهتر است من هم در حوزه الف کار کنم…
بگذارید مثال شخصی بزنم.
تعدادِ دوستانِ من بعد از قبولی در دانشگاه، در حالیکه قبل کنکور به حداقل رسیده بود، ناگهان زیاد شد. احساس میکردم با داشتن تعداد زیادی دوست، اجتماعیتر هستم. نتیجه این بود که تعداد زیادی از دقایق زندگیام را در زندگی افرادی سوزاندم که سنخیت زیادی با من، اهداف من و آیندهای که برای خودم میخواستم نداشتند – شاید به این دلیل که اجتماعی بودن یک ویژگی مثبت در آن جو تلقی میشد.
۴
اینها را نوشتم که بگویم تجربه به من نشان داده، وقتی در جوی بزرگتر قرار میگیرم، سیگنالهای محیط (شامل حرفها و رفتار دیگران و تصمیمهای آنها و …) قابلیت این را دارد که روی من تاثیر بگذارد. تاثیری که لزوما من آنها را دوست نداشته باشم.
این دانستن، لاقل برای من، بسیار ارزشمند است و آن را نوعی خودشناسی میدانم. دانستن همین نکتهی به ظاهر ساده به من کمک کرده تا حد امکان خودم باشم و کمتر بدلیل «حالت ذهنی شهرستانی بودن»، در محیط حل شوم.
۵
اگر بخواهم جمعبندی یا خلاصهای (کمی مرتب تر از حرفهای بالا!) بنویسم، میگویم:
به نظرم بسیاری از انسانها – مستقل از محل تولدشان -، مستعد هستند در فضاهایی در «مود ذهنی شهرستانی بودن» قرار بگیرند (قسمت ۱ ویژگی این مود را در مثالهایم نوشتهام). پس قدم اول اینکه باید بفهمیم چه موقع مود ذهنی شهرستانی بودن در ما فعال شده.
و بعد از اینکه این حالت را تشخیص دادیم، سعی کنیم در آن فضا (علی رغم اینکه به تغییرات محیطی توجه داریم و سعی میکنیم تا حد امکان خودمان را با آن تطبیق بدهیم) به سرعت به رنگ جماعت در نیاییم و خود واقعیمان باشیم و برای خودمان، اولویتهایمان، ارزشهایمان، رفتارها و انتخابهایمان ارزش قائل شویم.
– – – – – – – – – – – – – – – –
پینوشت. جایی از محمدرضا جان خوانده بودم که ما جایی که حسِ آشنایی کنیم و غریبه نباشیم، انگار حجم مان افزایش پیدا میکند. (شاید دیده باشید که وقتی کسی در جایی مهمان است و خیلی جمع مینشیند، به او میگویند :راحت باش خانه خودت است، اما وقتی کمی پایش را دراز کرد و نشست اینطور میفهمیم که او حس راحتی دارد). این را تجربه کردهام و در دیگران هم دیدهام. نمیدانم که این حجم کم داشتن و جمع بودن را هم میشود جزو نشانههای مود ذهنی شهرستانی بودن قرار داد یا نه. اما چون در ذهنم بود اینجا نوشتم. هر چند دلم نیامد حرفهای محمدرضای عزیز را در لابلای چرت و پرتهای خودم بکار ببرم!
پینوشت۲. بعد از اینکه نوشتن این مطلب تمام شد و آنرا خواندم، دیدم شاید بشود چیزی که گفتم را هم ارز شاخص «عزت نفس» دانست. که مفهومی جامع تر است.
شاید وقتی به نتیجه رسیدم، دربارهاش بنویسم.