(نوشته شده در ۸ دی ۹۵)
.
۱
شب یلدای امسال، پیش پسرخاله ام نشسته بودم. همه محو دیدن تلویزیون بودند و فقط من و او بودیم که از سریال سر در نمیآوردیم! میگفتند خیلی حساس است و قسمت آخر – یا یکی به آخر – سریال است.
اتاق ساکت بود و ما – برای اینکه حوصله مان سر نرود – آرام با هم حرف میزدیم.
گفت بیا پیامهای خنده داری که در موبوگرامم ذخیره کردهام را نشانت بدهم. فکر خوبی به نظر میرسید برای قابل تحملتر کردن آن لحظات. انصافا هم بیشتر پیامها خنده دار بودند و تعداد جکهای بیمزه در اقلیت بود! تا اینکه به چیزی شبیه این رسیدیم:
از فردی ۵۰ ساله که حتی یک چروک بر صورت نداشت و کاملا جوان مانده بود، راز جوان ماندنش را پرسیدند.
گفت: با هیچ کس، هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی بحث نمیکنم.
گفتند: مگر میشود؟
گفت: بله. حق با شماست. نمیشود!
۲
فایل صوتی عزت نفس را گوش میکردم، محمدرضای عزیز میگفت: یکی از عواملی که میتواند بر عزت نفس ما تاثیر بگذارد، برخورد ما با قضاوت دیگران است ،یعنی وقتی با انتقاد یا نظری از سوی دیگران مواجه میشویم و بعبارتی، مورد قضاوت قرار میگیریم، دو راه کلی داریم:
یک. دفاع: اینکه از خودمان، هویتمان، شخصیتمان، باورهایمان دفاع کنیم: من اینطور نیستم. با این دلیل و آن مدرک و یادت هست پری روز و… . استدلال میکنیم و دلیل میآوریم و سعی میکنیم به طرف مقابل بفهمانیم که اشتباه میکند.
دو. پذیرش: با انواع ترفند ها مثل شوخی، خنده، از کجا فهمیدی!؟، خیلی سعی کردم متوجه نشی!، یا شاید بی تفاوت بودن و رد شدن، قضاوت دیگران راجعبه خودمان را ظاهرا میپذیریم.
احتمالا بسیاری از ما یاد گرفتهایم که در مواجهه با هر موقعیتی از جنس قضاوت، راه اول – دفاع – را انتخاب کنیم. اما، محمدرضا شعبانعلی عزیز توصیه میکند که هر چند برای حرفها و موضوعاتی که برای ما مهم نیستند، میتوانیم دفاع کنیم، اما در موضوعاتی که فکر میکنیم برای ما مهم و حیاتی هستند، پذیرش بهتر است. چون در پذیرش، استهلاک کمتر است و ممکن است در طی زمانی که در حال اثبات اشتباه بودن قضاوت طرف مقابل به او هستیم، زخمهایی بخوریم که بسیار عمیق باشند و باعث کاهش عزت نفسمان شود.
۳
چند روز پیش بستهای را برای ارسال به اداره پست برده بودم. مامور پست بعد از انجام مراحل مربوطه، گفت: ۹۲۰۰ تومان میشود.
پول خرد نداشتم و ناچارا یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی به او دادم. گفت: اخه پول خرد ندارم و همزمان شروع به زیر و رو کردن جعبهی کوچکی (که کنار دستش بود) کرد.
گفتم: اشکالی ندارد. من جایی در موبایلم یادداشت کردهام. کمی صبر کنید…
حالا من هم داشتم موبایلم را میگشتم – به دنبال یادداشتی که فکر میکردم دفعه قبل در چنین شرایطی نوشتهام. بعد از حدود یک دقیقه، پیدایش میکنم و خطاب به مامور پست:
بله، اینجاست. ۱۶ آبان، ۲۰۰ تومان از شما طلبکار ماندهام…
خانم کارمند، با نیش خندی میگوید: هیچ کس با این پول ها پولدار نمیشود! شما چقدر چیز هستید!
و من میگویم: بله، حق با شماست. من کمی چیز هستم!
۴
نع! خط آخر در قسمت۳، رویای من است و واقعی نیست!
چیزی که اتفاق افتاد این بود که این بار هم من در تله افتادم. بلافاصله بعد از “چیز”، گفتم: من فقط دقیق هستم. گفت. نه. این دقیق بودن نیست. و من دوباره استدلال کردم. و ایشون هم دوباره…
و این صحبت یکی دو دقیقهای ادامه یافت.
وقتی بعدا به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم، به این نتیجه رسیدم که احتمالا، با توجه به تمامی چیز (!) هایی که اینجا نوشتهام، جواب درست همان بود که بالا گفتم:
بله، حق با شماست. من کمی چیز هستم!