(نوشته شده در ۲3 دی ۹۵)
.
پیشنوشت1. دربارهی شبکههای اجتماعی، زیاد شنیده و خواندهایم. مخصوصا اگر از خوانندگان روزنوشتهها باشید، از فحشهای فراوان محمدرضای عزیز به این شبکهها آگاهید! من هم میخواهم در قالب یک داستان، از یکی از تجربههایم در شبکههای اجتماعی بگویم که برایم اتفاق افتاده (اسم را عوض کردهام اما داستان واقعی است).
پیشنوشت2. این روزها به بهانههای مختلف و در جاهای مختلف، دوستانم از تجربهی لذت بخش وبلاگ نویسی گفته بودند که باعث شد داستان زیر یادم بیاید. لذت داشتن دوستان وبلاگنویس کجا و دوستیهای لایکی کجا. یادم باشد من هم بعدا از تجربهی دلپذیر وبلاگنویسی – و دوستان خوبی که در این فضا پیدا کردهام – بنویسم.
فکر میکنم حوالی سال ۹۰ بود. دانشجوی کارشناسی بودم در ترمهای میانی.
شبکه اجتماعی محبوب آن روزها، فیسبوک بود و بجای سوال «تو اینستاگرام هستی؟» این روزها، آن موقع وقتی با کسی تازه آشنا میشدی سوال «آیدی فیسبوکت چیه؟» بسیار محتمل و قابل انتظار بود.
همانطور که احتمالا یادتان هست، در فیسبوک ما اگر میخواستیم کسی را «پیگیری» کنیم، باید به او درخواست «دوستی» میدادیم (friend request).
علی، از بچههای دانشکده بود و با اینکه هم رشتهای نبودیم، به خاطر اینکه سلام علیک او را با دوستانم دیده بودم، او را از دور میشناختم. آشنایی من با علی، در همین حد مختصر بود؛ تا روزی که وقتی فیسبوکم را چک میکردم، دیدم علی ریکوئست داده.
با خودم گفتم : حتما کامنتم را زیر پست کسی دیده و شناخته.
اکسپت کردم.
پستهای علی هم بدک نبود. گاهی حتی میشد زیر پستهایش افاضه فضل کرد یا شوخی ریزی نوشت (طبیعتا آنقدر دوست نبودیم که شوخی بزرگی بکنم!). علی هم پستهایم را لایک میکرد و گاهی هم برایم کامنت میگذاشت.
در دلم فکر میکردم که چه ابزار جالبی است این تکنولوژی! با علی هم دوست شدم و با اینکه فقط گاهی او را میبینم، الان حتی با هم شوخی میکنیم. و چه راحت توانستم «تعداد» دوستانم را بیشتر کنم …
تا چند روز بعد، علی را کما بیش و از دور میدیدم. ولی فرصت نمیشد که با هم صحبت کنیم و نهایتا همان سلام علیکی بود که به هم میگفتیم و هر کدام با عجله سر کلاسهایمان میرفتیم.
بعد از مدتی، وقتی با دوستانم بودم علی را دیدیم. مطابق معمول سلام علیک کردیم. اما علی با من جور دیگری حرف میزد. اصلا آنطوری که من انتظار داشتم نبود. بعدا متوجه شدم که احتمالا حتی اسم من را هم یادش نیست!
این بار وقتی در فیسبوک بودم پروفایل علی را چک کردم.
حق هم داشت من را نشناسد. من هم اگر حدود هزار “دوست” داشتم، احتمالا اسم آنها یادم نمیماند! و شاید دوستانم فقط عدد میشدند برایم.
راستش آن روز کاری نکردم. یعنی میخواستم آنفرند کنم اما از طرفی، رویم نمیشد او را از لیست دوستانم خارج کنم. شاید بعدا با او جایی هم کلام میشدیم و فکر میکردم اصلا خوب نیست که بداند او را آنفرند کردم.
تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که برای کسی که حتی اسم من را به خاطر ندارد ( یا اصلا نمیداند) ، لااقل کامنتی ننویسم!
چند سال گذشت.
یکی از دوستان صمیمی من، با علی همکار شد. البته من این را اتفاقی فهمیدم – وقتی که دوستم چیزی برایم تعریف میکرد و نام علی را هم گفت که به دوستم گفتم او را میشناسم. اما چیزی از حرفهای بالا به دوستم نگفتم. (فقط خدا میداند چه فحشهایی در دلم میدادم!)
این دوستم اینستا داشت و همانطور که میتوانید حدس بزنید، این بار هم علی به من ریکوئست داد.
این بار گفتم: حتما این بار مرا شناخته. چند باری زیر پست دوستم کامنت گذاشتم و همان علت ریکوئست شده… اینستا با فیسبوک فرق میکنه. در اینجا هر چه هست عکس هست… تازه. تعداد فالواینگهای علی فقط 300 تا هست. نه 1000 تا. حتما اینبار میخواهد فقط آشنایانش را فالو کند …
در مراسمی، که دوست من و علی در آن حضور داشتد و من هم به واسطه دوستم رفته بودم، علی پشت کانکس اطلاعات بود و توضیحاتی را به مهمانان میداد. نزدیک رفتم تا گپی با او بزنم. اما – زهی خیال باطل! – او همان جملات حفظ شدهای را که به مهمانان میگفت تحویلم داد!
کمی گرم تر برخورد کردم تا شاید مرا یادش بیاید ولی فایدهای نداشت!
وقتی که به خانه آمدم (بعد از فحش به خودم!) یکی از اولین کارهایم آنفالو کردن این دوستِ لایکی بود.
با خودم فکر میکنم، وقتی قرار است علی با نقی و نقی با تقی فرقی نداشته باشد (و فقط آن قلب لعنتی وسط عکس مهم باشد)، این «دوستی» به چه دردی میخورد!؟
– – – – – – – – – – – – – – –
پینوشت. شاید اینستاگرام هم به همین خاطر Follow را جایگزین Friend کرده.
2 Comments
آخ محمدرضا دلم برات سوخت 🙂 چی کشیدی برای اینکه بیشتر نارحت بشی توصیه میکنم این دو پست سجاد سلیمانی را هم بخوان 🙂
https://goo.gl/H6yL94
https://goo.gl/DH7jMx
مرسی علی :))) یکی طلبم 😛