(نوشته شده در 10 دی ۹۵)
.
امروز هم از آن روزها بود. از صبح تا همین الان، انگار مغزم قفل شده. البته گاها جمعه ها کمی اینطور میشوم ولی این بار بیشتر طول کشیده.
در این مواقع، معمولا سعی میکنم وبگردی کنم و این بار، پستهای جدید وبلاگ دوستانم را خواندم. اما فرقی نکرد. حوصلهام همچنان سر جایش نیامده. و نمیتوانم درست و حسابی فکر کنم.
از روی اعصاب خردی، گفتم به شبکههای اجتماعی سر بزنم بلکه کمی در حالم تاثیری داشته باشد.
یاد فیس.بوک افتادم! یادش بخیر!…
اولین تجربهی من در شبکههای اجتماعی، مربوط به سال اول دانشگاه و با فیس.بوک است. (اینجا کمی در این باره نوشته ام). خلاصه به خاطر حس نوستالژیکی که برایم دارد، هوس کردم تا به صفحهی پروفایلم سری بزنم و ببینم هنوز هم کسی آنجا آنلاین هست یا نه! آخرین باری که سر زدم (امسال بود؟!) ، با وجود اینکه فضا خیلی خیلی عوض شده بود (و لایک هم چند نوع شده بود)، هنوز یکی دو تا از دوستانم آنلاین بودند.
اما از بد روزگار، پسوردم رو فراموش کرده بودم.
خوشبختانه فهمیدند که پسورد قبلیام را میزنم و غریبه نیستم. و مهربانانه گفتند از چندین طریق میتوانند کمک کنند تا پسوردم را بازیابی کنم.
راحت ترین راه، پیامک موبایل بود که انتخابش کردم و با وارد کردن کد مربوطه، به صفحه بازیابی رمز عبور هدایت شدم و به آسانی پسورد جدیدی برای خودم انتخاب کردم.
اما برخلاف اینکه انتظار داشتم بلافاصله به صفحهی اول بروم، اینطور نشد و دیدم با وقاحت تمام (!) برای شناساییام از من عکس جدیدی میخواهد! با خودم گفتم: اینها که همین چند ثانیه پیش من را شناسایی کردند …
دنبال دکمهای بودم تا اسکیپ کنم و از این مرحله رد شود، اما گویا این یک انتخاب نیست. یک اجبار است. اکانتم قفل شده بود: “باید” یک عکس جدید به فیس.بوک میدادم!
یاد کاریکاتوری افتادم که یکی از نهاد های دانشجویی (شاید بسیج) زمانی بر تابلو اعلانات دانشکده زده بود و ما آنرا جدی نمیگرفتیم ( و حتی به شوخی میگرفتیم).
کاریکاتوری که میگفت با دادن اطلاعات به فیس.بوک، در حال بارگزاری مشخصات خودمان در کامپیوتر سازمان جاسوسی امریکا هستیم.
با اتفاق امشب (و همینطور متن جالبی که علی نوشته)، به این فکر میکنم که شاید بیراه هم نمیگفتند…
6 Comments
محمدرضا اتفاقاً همین مورد برای سایت scribd.com وجود داشت. همون طور که می دونی scribd به عنوان یک پایگاه بزرگ اطلاعاتی جدیداً مدل کسب و کارشو عوض کرده. الان کسی نمی تونه مطلب یا محتوایی را در این سایت مطالعه کنه مگر اینکه یک مبلغ ماهانه تقریبا زیاد بپردازه یعنی کاملاً یک محیط پولی و بسته ولی چند سال پیش این طور نبود تو می تونستی به مطالب دسترسی داشته باشی ولی با این شرط که 5 تا داکیومنت تو سایت آپلود کنی. به نظرم اون فایلهایی شخصی که قبلاً در سایت قرار می دادیم همین هزینه است که ما امروز باید بهش بپردازیم تا دسترسی داشته باشیم پس نتیجه اینکه اطلاعات شخصی ما می تونه حکم پول را داشته باشه. یا این یا آن.
علی.
راستش نه. نمیدونستم و نشنیده بودم اسم scribd رو.
وقتی کامنتت رو دیدم به سایتشون رفتم و انقدر برام جالب بود که (با اینکه عجله داشتم) برای ده دقیقه – یا شایدم بیشتر – داشتم برگههای مختلف رو میخوندم.
قیاست خیلی خوب بود. اینکه دقیقا اطلاعاتی که ما به این شبکهها میدیم، حکم پول رو داره.
دارم به این فکر میکنم که تازه داره مفاهیم بخشهای پایانی فایل «اقتصاد توجه» برام جا میوفته. و اینکه احتمالا این چیزهایی که من نوشتم – و تو هم خیلی عالی تو پستت نوشته بودی – یه جورایی به همون مفاهیم هم اشاره داره. به قول محمدرضا (و به نقل از تو)، هیچ ناهار مجانیای وجود نداره.
مرسی که نوشتی.
[…] مطلب موبوط به وقتی بود که بعد از مدتها و برای لاگین در فیس بوک، فیسبوک اجبار کرده بود که عکس پروفایلی برایش بفرستم تا اکانت قفل شده ام را باز کند (+). […]
محمدرضا
این مساله که فیسبوک و سایر شبکه های اجتماعی چه نفعی براشون داره که رایگان سرویس میدن، سوال منم بود چه خوب که اینجا پیداش کردم:)
تقریبا یه ساعتی میشه از اون پستت رفتم پست علی کریمی و بعد محمدرضا شعبانعلی و بعد رفتم یه سر سراغ جزوه های فیزیکم و دوباره اومدم اینجا، کلی تو پست محمدرضا حال کردم که درباره آنتروپی و احتمالات حرف زد چون دقیقا این هارو خونده بودم و خاطرات کلاس های لیسانس برام دوباره تداعی شد خلاصه داغ دلم تازه شد:))
پس بانی خیر شدم :))
راستش من خودم خیلی از آنتروپی و بی نظمی و نظریه سیستم های پیچیده سر در نمیارم. یعنی یکی دو بار خواستم شروع کنم و اساسی بخونم، اما دیدم خیلی مبحث بزرگیه. ترسیدم!
ولی به نظرم اطلاع داشتن درباره مصداقهای اون (که یکی اش همین نحوه کارکرد غول های تکنولوژی و شبکه های اجتماعی هست) احتمالا میتونه مفید باشه. به همین خاطر این مباحث همیشه برام جذاب بوده و دنبال کردم.
خوشحالم که تو هم دوست داشتی.
مرسی که نظرت رو نوشتی پریسا 🙂
[…] پینوشت. موقع نوشتن از فیسبوک یاد مطلبی افتادم که خیلی قبلتر ها درباره این حرص فیسبوک برای جمعآوری اطلاعات کاربران نوشته بودم به نام عکسی جدید برایم بفرست! […]