ببین. “تو واقعاً چی می خوای؟”
پینوشت1. قسمتهایی که در کوتیشن گذاشتم را از متن علی آوردم. نقل قول محمدرضا جان هم نقل به مضمون هست (از یکی از فایلهای رادیو متمم).
پینوشت2. علی جان. ازت ممنونم که باعث شدی بهتر فکر کنم.
(نوشته شده در ۱۴ اسفند ۹۵)
.
پیشنوشت. یک وقتهایی هست که به چیزی فکر میکنی، بعد میبینی کسی اون رو بهتر از چیزی که فکر میکردی و تو ذهنته، گفته.
یک وقتهایی هم به چیزی فکر میکنی، کسی چیزی میگه که درست همونی نیست که تو میخای بگی، اما شبیه همونه. و باز هم اون شخص بهتر از چیزی که تو فکر میکردی اون رو گفته.
این اتفاقی هست که الان برای من افتاده.
علی حرف دل منو زده. نه دقیقا. ولی به شکلی عالی.
اصل نوشته:
“این روزها درگیرم، با خودم درگیرم”
دقیقا نمیدونم چی میخوام
– راستش حتی حدودا هم نمیدونم –
نمیدونم کی قراره راضی بشم. چه اتفاقی بیوفته خوبه
فقط میدونم اینی که الان هست خوب نیست
فقط همین رو میفهمم
ولی باید چکار کنم؟
بهترین انتخابم تو دو سال قبل نرفتن تو مسیر ارشد بوده.
– باعث شده دو سال تو این خوددرگیری بمونم؛ بجای اینکه الکی با یه دوره ی بیخود دیگه سرگرم بشم –
اکی از این راضی ام.
اما بعدش چی؟
چرا دو ساله سرگردونم؟
تمام سعیم رو کردم که نظر مردم روم تاثیر نداشته باشه – هر چند تو جاهای کوچیک این کار خیلی سخته. ولی کی اهمیتی میده.
همیشه با خودم فکر میکنم مگه ما چند باز زندهام – که به حرف مردم اهمیت بدم-
از طرفی. حتی اگه چند باز زنده بودم؛ چه فایدهای داشت؟
وقتی نمیدونم باید کجا برم؟
به کدوم سمت متمایل بشم؟
وقتی بلد نیستم با یه زندگی چیکار کنم. چند تا زندگی رو میخوام چیکار؟
محمدرضا میگه اگه یه نفر تنها تو یه جزیره باشه، بعد پنج دقیقه فکر کردن میتونه بفهمه چه کاری رو دوست داره
پس چرا من نمیتونم؟ چرا نمیفهمم؟
ایراد از جامعهس؟ یا خودم بلد نیستم فکر کنم؟
تو دو سال خیلی سعی کردم خودم باشم
اینکه هر کاری به نظرم خوب میرسه رو امتحان کنم
اینکه هر جا که حس میکنم راضیم میکنه جلو برم
پس چرا هنوز نتونستم پیدا کنم مسیرم رو؟
هنوز باید بگردم؟
نمیدونم. شاید. احتمالا.
شاید هم باید هر روز این سوال رو از خودم بپرسم
این سوال که:
ببین. “تو واقعاً چی می خوای؟”
پینوشت1. قسمتهایی که در کوتیشن گذاشتم را از متن علی آوردم. نقل قول محمدرضا جان هم نقل به مضمون هست (از یکی از فایلهای رادیو متمم).
پینوشت2. علی جان. ازت ممنونم که باعث شدی بهتر فکر کنم.
3 Comments
محمدرضا ممنون از نوشته ات سه بار خواندمش امیدوارم احساستو درک کرده باشم. به امید اینکه هر روز کیفیت سوالاتی که در ذهنون داریم بهتر و کلان تر بشه.
فقط میتونم تشکر کنم علی جان.
یکی دو تیک فکری داشتم این چند روزه. انگار فکرم گیر کرده بود جایی وسط برنامه ریزی. اما به لطف متن زیبای تو و نوشته ای که با الهام از متن تو نوشتم حس میکنم لاقل میدونم که نمیدونم! و تا حد خوبی اون گیر برطرف شده…
ممنونم. خیلی زیاد.
[…] ذهنم بصورت تار بودن بوده. چیزی مخالف شفاف بودن. و این با حال و هوای این روزهایم هم چندان بیارتباط […]