پیشنوشت مهم. این مطلب بهشدت به باورهای ذهنی من آلوده است. ترجیح و تقاضای من این است که تنها افرادی این نوشته را بخوانند که با مدل ذهنی من آشنایی دارند.
پیشنوشت2. مدتها بود مطلبی درباره دین و زندگی ننوشته بودم. از شما چه پنهان، چندین بار هم وسوسه شده بودم تا این سری را از بخش دستهبندی وبلاگم حذف کنم.
دلایل متنوعی را میتوانم برای آن بگویم که یکی از مهمترین آنها، موردی است که در پیشنوشت بالا به آن اشاره کردم.
فکر میکنم ذهن بسیاری از افراد نسبت به مسائل دینی سوگیری شدید داشته باشد و به همین دلیل شاید چندان نتوان درباره مسائل دینی و ارتباط آن با زندگی روزمره صحبت کرد و دچار سوگیریها و پیشقضاوتها – هم در نگارش و هم در انتقال و دریافت پیام – نشد.
به هر حال، این مطلب را به دلیل اینکه این روزها بارها در ذهنم چرخیده اینجا مینویسم که نوشتن برای فراموش کردن است..
وقتی کمی سنم کمتر بود، تا حد امکان در روضهها و عزاداریهای امام حسین شرکت میکردم و آمار بسیاری از مراسمهای مذهبی و جلسات مختلف دهه محرم را درآورده بودم.
به تجربه میدانستم که علاوه بر بخشهایی جدید در روضه برخی مداحانِ اهل مطالعه (که هر سال کتابهای جدیدی کشف میکردند تا واقعه کربلا را به نحو حماسهپسندانهای برای مخاطبان بازگو کنند)، بخشهای قابل توجهی از عزاداری هر سال تکراری و مشابه عزاداری سالهای قبل است.
البته روضههای سنتی با وجود تکراری بودنشان، بسیاری اوقات فرصتی میشدند تا در میانه آنها به مفاهیم عمیقی چون آزادی، تسلیم نشدن در برابر ظالم و عزتنقس فکر کنم (کلمه عزتنفس را آن روزها هنوز بلد نبودم!).
از اینها که بگذریم، یکی از مواردی که تقریبا هر سال در روضهها میشنیدم، موضوع کم بودن یاران امام حسین بود که معمولا در میانه روضه و برای نشان دادن حجم اندوه از طرف روضهخوان مطرح میشد و یک جمله تقریبا ثابت، بارها من را از فضای روضه دور میکرد. آنجا که روضهخوان میگفت:
قربانت بروم امام حسین که تنها بودی.. اگر ما در کربلا بودیم، بدون شک از تو دفاع میکردیم…
و من هر بار به خود میگفتم:
اگر روز عاشورا در کربلا بودم، از امام حسین دفاع میکردم؟
…