به خودم که آمدم دیدم دقایقی است مشغول پیگیری بازی در گوشی آقایی هستم که با تمرکز ستایشبرانگیزی در حال کارت بازی در آیفونش بود.
از آنجا که زل زدن به موبایل دیگران را دوست ندارم، کمی به اطرافم نگاه کردم – نه. خوشبختانه کسی حواسش به من نبود. حالا میتوانستم ادامه بازی را با آرامش بیشتری نگاه کنم!
این آقا چندمین نفری بود که در همین چند دقیقه میدیدم در مترو مشغول بازی با آیفون خود شده. به این فکر کردم که چقدر آیفون در کشور ما طرفدار دارد. اینکه آیا اشکالی دارد که ما همزمان از امریکا متنفر باشیم، همزمان بیشترین میزان مهاجر یا شوق مهاجرت به امریکا را داشته و از محصولات لوکس امریکایی – مثل آیفون – استقبالی شگرف داشته باشیم؟
زیاد فکر نکردم. اما به نظرم رسید اشکالی ندارد. به هر حال، سخت است هر روز به چیزهایی فکر کنیم که ممکن است ما به تناقض برساند. احتمالا راحتتر باشد بپذیریم که اینها مسئلههای مستقلی هستند…
ایستگاه شادمان، راننده ناگهان روی ترمز قطار زد و مسافران روی هم ریخته شدند. اما هیچکس حتی یک کلمه در این باره صحبت نکرد. انگار عادت کرده بودند گاهی روی هم ریخته شوند. آقای آیفون دارِ پاسورباز هم هماهنگ با شتاب کاهنده سرعت، به سمت مخالف متمایل شد و بدون اینکه ابدا درباره اینکه به چه ایستگاهی رسیدهایم فکری کرده یا سرش را بلند بکند، کارت بعدی را به وسطِ میزِ بازیِ رویِ آیفون هل داد.
به نظر نمیرسید برایش مهم باشد که کسی او را میبیند یا نه. یا اینکه کسی قرار است بعدا دربارهاش چیزی بنویسد. اصلا برایش چه فرقی میکرد؟ او هم یکی است مثل هزاران نفری که هر روز با مترو جابجا میشوند، از امریکا و ترامپ کینه دارند و با آیفون خود پاسور بازی میکنند. لااقل من دوست داشتم اینطور فکر کنم تا موضوعی را که برای تجربهی احساس فکر کردن در زمانی سوخته پیدا کردم، نیمهکاره رها نکنم.
دوباره – کمی دقیقتر – به آقای آیفون به دست نگاه کردم.
شلواری نسبتا کهنه، پیراهن چهارخانه با رنگهای طوسی، سرمهای و خاکستری تیره و کاپشن مشخصا از سه چهار سال پیش مانده این فرض را مطرح میکرد که خوب یا بد، این آقا چندان در گیر و بند پوشش نیست.
حتی احتمالا مثل ما جوانتر ها هم فکر نمیکرد، که زیرپوش کهنه و چرکین برای یک آقا پسندیده نیست، وگرنه حتما جوری مینشست که اضافه وزن باعث باز شدن میان دکمههای پیراهنش نشود…
به ایستگاه حبیبالله رسیدیم.
آقا همچنان در حال بازی بود.
نگاهی به اطراف کردم تا ببینم بقیه هم به این سوال فکر میکنند که چرا انقدر آیفوندارها زیاد شدهاند؟ یا یک سوال مسخره دیگر شبیه اینکه برای بازی پاسور لازم است آیفون بخریم؟
به نظر نمیرسید فرد دیگری انقدر بیکار باشد که به این چیزها فکر کند.
هیچ کس حتی به دختر و پسری که به خاطر گوش دادن همزمان موسیقی از یک هندزفری کمی بیشتر از حد متعارفِ مترو به هم نزدیک شده بودند توجهی نمیکرد. یا آقای نظامیپوشی که دو شئ غریب آلومینیومی رنگ در دست داشت.
پوشیدن لباسهایی مندرس، سفر با مترو و همزمان پاسور بازی با آیفون که قاعدتا خیلی هم نباید عجیب باشد…
در همین فکرها بودم که با صدایی به خودم آمدم: «میدان آزادی».
آقای نظامیپوش دو شی غریب را از زمین برداشت و کنار نزدیکترین درب ایستاد.
به آزادی رسیده بودیم…
11 Comments
نگاه کردن به ادم ها در ساعت اولیه صبح خیلی باحاله، انگار داری Walking Dead نگاه میکنی همه خابن و یا خمار هی تلو تلو میخوردن 😐
پینوشت : شاید چون اهل تهران نیستم و هر روز نمی بینم برام همیشه جالب باشه .
سلام رسول
یک جایی میخوندم اگه می خواین خلاق باشین همیشه مثل مسافرها نگاه کنین. دقیق و ریز بین.
این کامنت تو باعث شد یاد اون بیوفتم 🙂
محمدرضا من هم مثل تو فکر می کنم حتی اگر همه ی فشار و زور از دوش ما برداشته شود (و به قول تو افسر از مترو پیاده شود) هنوز هم اسیریم، حتی اگر به آزادی برسیم. و زور و فشار را تحمل می کنیم و بدمان می اید، اما فکر نمی کنیم که آیا اگر لیاقت بهترش را داشتیم آیا حکام ما مسیرش را نمی دانستند؟ آیا غیر از این نبوده که برای کنترل ما مجبورند ترکه به دست بگیرند؟ وقتی کتاب اقتدارگرایی در عهد پهلوی رو می خوندم در کنار انتقادهایی که نویسنده به شاه مطرح می کرد دلم به حال شاه سوخت (شاید به خاطر وجود این مردم که خود البته معلول شرایط بودند). سیستمی شدیدا پیچیده که قابل توضیح نیست برای همین به قول نسیم طالب بهتر است به جای تلاش برای توضیح دادن آن به فکر مدیریتش باشیم.
ممنون که تداعیهاتو اینجا نوشتی ایمان جان
بسیار عالی
چند سال قبل به مدت چند ماه چندین روز در هفته باید سوار بر مترو تا مرکز شهر می رفتم. یکنواختی همه چیز خیلی برام خسته کننده بود. از هیچ پنجره ای نمی شد خیابون و رفت و آمد و ماشین هارو دید. حداقل کاری که اغلب روی زمین و سوار تاکسی و اتوبوس میتونه کمی فضا رو جذاب و متفاوت بکنه. دریغ از کمی نور که شب و روز رو درک کنی. یک بار یک خانمی که گویا مدتها بود هر روز برای رفت و برگشت به سر کار سوار مترو میشد در کنارم نشست. یه خانم دیگه ازش پرسید ایستگاه نواب صفوی می خوام برم، درست سوار شدم؟ اون خانم مکثی کرد به ساعتش نگاه کرد و گفت نمی دونم الان دارم می رم یا دارم میام!
این صحنه انقدر برام دردناک بود که فکر نکنم تا آخر عمرم از یادم بره. تصورشم سخته که چقدر زندگی یه نفر می تونه کسل کننده و تکراری باشه که ندونه الان در مسیر رفتن به سر کار هست یا برگشتن از سر کار.
سپیده منم برای یه کار خیلی سخت همیشه راننده مترو رو تو ذهن دارم. گاهی هم وقتی قطار میاد زل میزنم و با دقت نگاه میکنم تا ببینم راننده توی واگن راضی هست از شرایط یا نه – البته هنوز نتونستم نتیجهای بگیرم. پوکر فیس هستن انگار :)) (تو چهرهشون نمیتونم تشخیص بدم)
ممنون که خاطرهات رو نوشتی.
خیلی سخته…
کلا به خاطر همین وضع شلوغی فشرده تهران، بعد از اتمام دوره دانشجویی تهران نموندم.
محمدرضا جان
انگار همۀ این تصاویری که گفتی رو بارها و بارها دیدم و تجربه کردم با این تفاوت که فقط وقتی راننده ترمز ناگهانی میکرد، یا هیچ واکنشی نشون نمیدادم یا توی دلم یه فحش آبدار بهش میدادم.
این نوشته ات رو هم چون خودم لمسش کردم خیلی به دلم نشست. انتخاب همۀ کلماتت فوقالعاده بود.
اره سینا. ترمزها دیگه جزیی از زندگی مترویی هستن 🙂
مرسی که نظرت رو نوشتی
کلا مترو داستان های خاص خودش رو داره
ولی من بدتر از همه راحتی دوستان بیمار رو می دونم که احساس نمی کنن استفاده از یه دستمال چقدر به سلامت دیگران کمک می کنه 😐