(نوشته شده در 21 بهمن ۹۵)
.
امشب برف میبارید. مدت زیادی بود که به پیادهروی شبانه نرفته بودم – قبلتر ها یکی از کارهای مورد علاقهام قدم زدن در سکوت شب و فکر کردن بود.
به کارهایی که باید انجام میدادم نگاه کردم. لیست کارها مثل همیشه پُرِ پُر بود.
یاد متنی افتادم که یکبار از محمدرضا شعبانعلی جان خوانده بودم. و یاد آن شب امتحانی که برف میبارید و با اینکه هنوز سه فصل را اصلا نخوانده بودم و نیمه شب بود، برای پیادهروی به بیرون رفته بودم.
لباسم را پوشیدم. به همراه یکی از دوستانم، ساعتی را قدم زدیم و بعد به خانه برگشتم.
الان که آخر شب است، باز هم میتوانم همان رضایت شب امتحان را تجربه کنم. و احتمالا رضایتی که دکتر شیری در داستان زیر تجربه کرده بوده (داستان را از محمدرضا جان شنیدم که از دکتر شیری نقل میکردند. اما چون از حافظه نقل میکنم، طبیعتا تاکیدی روی جزئیات ندارم).
یکبار برای برنامهای قرار بود به صدا و سیما بروم و دیرم هم شده بود. وقتی ماشین آمد به راننده گفتم که خیلی عجله دارم و باید در سریعترین زمان ممکن به مقصد برسم. راننده هم بلافاصله حرکت کرد…
عصر بود و وقت غروب. وقتی که خورشید را دیدم که دارد غروب میکند، دوست داشتم لحظهای در آرامش غروب را ببینم.
به راننده گفتم: لطفا چند دقیقه پارک کنید تا غروب را ببینم.
راننده گفت: فکر کردم گفتید عجله دارید تا به کارتان برسید.
گفتم: زندگیای که در آن آنقدر مشغول باشم که برای خودم وقت نداشته باشم، دیگر چه ارزشی میتواند داشته باشد؟
– – – – – – – – – – – – – – –
پینوشت. عکس زیر خیلی باکیفیت نشده. اما دوست داشتم تا با خاطرهی امشب، اینجا ثبت شود.
4 Comments
برف که زیباست و فوق العاده محمدرضا جان
خوشبختانه من هم هفته گذشته خونه بودم (بیرجند) و حسابی زیر برف قدم زدم و فکرش رو بکن که اگه بندر بودم اون موقع چقدر افسوس باید می خوردم
خیلی خوبه که روی برف قدم زدی و خوشحالم که حست خوب بوده 🙂
امسال هر بار که برف ببارید تهران بودم و فقط غصه خوردنش نصیب من شد :((((((((((
عه:( تهران مگه برف نبارید؟ یا شایدم تو به برف همدان عادت داری !؟ :))