پیشنوشت صفر. اگر قضاوتهای ذهنی شما درباره واژه های دین، مسجد، مومن و واژه های مشابه خیلی سفت و سخت است، این نوشته برای شما نیست. لطفا آن را نخوانید.
پیشنوشت یک. خیلی وقت بود میخواستم این بحث را شروع کنم و جایی در وبلاگم، نکتههایی را که راجع به مفاهیم دینی به نظرم میرسد بنویسم. اما تا امروز این کار را نکرده بودم.
به نظرم، صحبت درباره مفاهیم دینی، از جهاتی، ریسک نسبتا زیادی دارد.
با توجه به پیش زمینه ذهنی نسبتا صلب اکثر افراد درباره این مفاهیم، ممکن است بعد از مدتی متوجه شوی نه گروه “دینداران” حرفهای تو را قبول دارند، و نه گروه “بیدینان”! (تک تک واژه هایی که داخل کوتیشن مینویسم نیاز به مفهوم پردازی دارند. اما من فعلا معنای عام آنها مورد نظرم است).
و از طرفی، این احتمال هم کم نیست که برچسب “دارای گرایشهای مذهبی” تو را طور دیگری در ذهن ها جا بیاندازد. (یادم هست که در جایی یکی از بچهها کامنت گذاشته بود که محمدرضا – شعبانعلی – فرد بسیار متفکری است. فقط مذهبی است و گرایشهای مذهبی دارد. وگرنه خیلی خوب مینویسد… ! (نقل به مضمون) ). اما چه فرقی میکند، به قول خودم (!)، ما نباید برای داشتن یک جایگاه خاص در ذهن کسی بجنگیم. (+)
پیشنوشت دو. شاید بهتر باشد تاکید کنم که طبیعتا (و مثل تمام نوشتههای دیگر این وبلاگ) اینها نظرات من در «هنگام نوشتن مطلب» است و احتمال دارد «وقتی شما آنها را میخوانید»، با تمام یا بخشی از آنها موافق باشم یا نباشم.
بسیاری از افرادی که من در دور و بر خودم میبینم، دورهای در نوجوانی یا اوایل جوانی، انسانهای بسیار «باایمانی» بودند.
“باایمان” را از همان جنبهی نگاه “مردم” میگویم.
برای پسران، عادت منظم به مسجد رفتن. نماز جماعت. شرکت در مراسمات مذهبی. خواندن رساله. قرآن… و برای دختران، تمام این موارد به همراه حجاب کامل داشتن.
اما در بسیاری از افرادی که لااقل من در اطرافم میبینم، این وضعیت چندان پایدار نبوده:
طبیعتا میشود دلایل بسیاری را برای این پدیده گفت. اما من همیشه با خودم فکر میکردم که شاید یکی از دلایل مهم این رفتارها این بوده که مفاهیم دینی در این سالها آپدیت نشدهاند و مفاهیم و برداشتهای قدیمی هم نمیتوانند پاسخگوی خیلی سوالها امروز باشند.
البته ممکن است بگویید نخیر. ما برای همه سوالها پاسخ داریم. تو اهل مطالعه نیستی که اینطور فکر میکنی.
ممکن است.
من اصراری بر حرفم ندارم.
اما برداشت شخصی من از بسیاری از پاسخهای امروز، چیزی شبیه مثال زیر است:
در یکی از بلوارهای ورودی شهر ما، اخیرا تابلویی نصب کردهاند که روی آن نوشته “خطر تصادف در سرعت بیش از 50 کیلومتر“.
ممکن است بگویید قانون بوده که چنین چیزی را نوشتهاند.
بحث دقیقا همین جاست.
به نظر من، نصب چنین تابلویی یا وجود چنین قانونی، در جایی که مینیمم سرعت خودروها 80 تا 90 کیلومتر بر ساعت است، و اصلا ممکن است داشتن سرعت کمتر، خود باعث تصادف شود، کار منطقیای نیست. و شاید خود همین تابلوها، باعث شود ما نسبت به کل قانون بدبین شویم یا عدم رعایت آن، حساسیت ما را نسبت به عدم اجرای قانون از بین ببرد.
(گاهی به شوخی به دوستانم میگویم : اینها این تابلو را نصب کردهاند که اگر کسی تصادف کرد بتوانند بگویند تقصیر خودت بود! تند رفتی! ما که گفتیم 50 کیلومتر بر ساعت باید بروی…)
به نظرم مثال پرتی بود.
اما به هر حال، فکر میکنم شاید یکی از دلایل این دین گریزی – که اول متن به آن اشاره کردم – همین باشد.
آیا میتوان گفت که چون بخشهایی از حرفی را نمیفهمیم یا با منطق ما جور نیست، بهتر است کل آن را کنار بگذاریم؟
لااقل من اینطور فکر نمیکنم.
و تصمیم دارم به مرور چیزهایی که در این باره به ذهنم میرسد را اینجا بنویسم. تا هم کمی منظم تر راجع به آنها فکر کنم و از همفکری دوستانم – در کامنت ها یا دیدارهای حضوری – بهره ببرم.
از طرفی، شاید فکر کردن و نوشتن راجع به این مفاهیم، باعث شود مفاهیمی که سالها در گوشهای افتاده و خاک خوردهاند، با این کار کمی قابل استفادهتر شوند.
2 Comments
سلام
من بسیار مشتاقم که با نظریات شما تو این حوزه آشنا بشم
سلام الهام جان.
خودم هم مشتاقم :)) فکر میکنم جزو مواردی هست که کمی چالش برانگیزه..
مرسی که نظرت رو گفتی. چشم. سعی میکنم زودتر در این موضوع بنویسم.