پانوشت1: این عکس را خیلی دوست دارم.
نمیدانم مربوط به حس و حال موقع گرفتناش است (که به قول تامس هریس، با دیدن آن «بازنواختن آن لحظات» برایم روی میدهد) یا به خاطر حس خود عکس (که با دادن زمان بیشتر به شاتر، دیگران با محو شدگی در عکس هستند).
شاید هم هردو.
همیشه مبهم بودن در ذهنم بصورت تار بودن بوده. چیزی مخالف شفاف بودن. و این با حال و هوای این روزهایم هم چندان بیارتباط نیست.
پانوشت2: داشتم با خودم فکر میکردم که نبودن شبکههای اجتماعی هم معضلی است! یک عکس را که دوست داری و فشار به اشتراک گذاری (Impulse to share) را که حس میکنی، تازه باید کلی استدلال فلسفی بیاوری تا بشود یک پست!
خدا به اینستاگرام برکت بدهد! آنجا که از این خبر ها نبود. اصلا نیازی به فکر کردن نبود. تا جایی که بعضی ها عکسی میگذاشتند با یک کپشن با تعداد کلمهی متوسط. بعد آخر متن مینوشتند اگر متن را تا اینجا (که انتهای متن است) خواندید، لایک نکنید و کامنت بگذارید تا ببینیم چند نفر خواندهاند پست را و چند نفر بدون اینکه بخوانند لایک زدهاند! بعد میدیدی اگر تعداد کامنتها در رنج چند تایی بود، تعداد لایک ها در رنج چند ده تایی میشد!
پانوشت3 (توضیح پانوشت2): قسمت دوم پانوشت قبلی را شوخی کردم! جدی نگیرید! وگرنه حدود یک ماه است که اینستاگرام نرفتهام. البته نه اینکه از روی اجبار به خود باشد. نه. نیازی ندیدهام که بروم و فکر هم نکنم بزودی به آن محیط غیرعمیق برگردم..
پانوشت4: عکس مربوط به آبانماه 95 است.