پیشنوشت. همانطور که در مطلب «غر زدن ممنوع! فقط تلاش کنید» نوشتم، قصد داشتم چند بخش جالبتر از کتاب آخرین سخنرانی را به مرور روی وبلاگ بگذارم.
هرچند در اینجا یکی دیگر از قسمتهای این کتاب تاثیرگذار را با هم مرور خواهیم کرد، اما به دلایلی احساس میکنم بهتر است این قسمت، قسمت آخری باشد که اینجا نقل میشود.
دلیل اولم این است که هر چند کتاب از قسمتهای کوچکی تشکیل شده که در آن رندی پاش از مواردی مختلف (مثل لحظات سخت بیماری، داستان عاشق شدن و ازدواج خود و تفکرات خود پیرامون هدف زندگی) سخن به میان میآورد، اما ارتباط قسمتها با هم، یکپارچگی خاصی به قسمتها، و معنا و روحی متفاوت به کل کتاب میدهد.
این بود که فکر کردم جدا کردن یک سلول از این پیکر، نه تنها به فهم پیکر کتاب کمکی نخواهد کرد، بلکه (به قول ویکیپدیا) خطر لوث شدن کتاب هم وجود دارد – اینکه روایت داستانی آن بههم بخورد و دوستانی که میخواهند کتاب را تهیه کرده و بخوانند، از خواندن آن، (انقدر که من لذت بردهام) لذت نبرند.
امیدوارم همین دو نوشته، انگیزاننده خوبی باشند تا کتاب را تهیه کرده و بخوانید 🙂
در یک روز گرم اوایل ازدواج، من پیاده به دانشگاه ملون رفتم و جِی (Jai) در خانه ماند. آن روز خاص را به خاطر دارم، چون دو ماشین با یک راننده با هم برخورد کردند، مینیون در گاراژ و فولکس واگن در ورودی پارکینگ بود. جی بدون آنکه متوجه فولکس در آنجا شود، مینیون را از گاراژ بیرون زد [که] نتیجه، یک برخورد پر سر و صدا شد. آنچه پیش آمد، ثابت کرد که گاهی روزگار مثل سریال «لوسی را دوست دارم» میشود. درست مثل آن سریال، جی تمام روز به خودش فشار میآورد تا چگونه وقتی «ریکی» از کلوب برگردد همه چیز را برایش توضیح دهد.
فکر کرد بهترین راه این است که تمام ماجرا را جعل کند تا بتواند خبر را به او دهد.
[آن روز هنگام برگشتن به خانه،] مطمئن شدم که هر دو ماشین در گاراژ بودند و در بسته بود. آن روز، [جِی] از همهی روزهای دیگر شیرینتر بود و دائم از کارهای روزانهام سوال میکرد. یک آهنگ ملایم پخش کرد و غذای موردعلاقهام را تهیه کرد. لباس خانه نپوشیده بود [و آراستهتر از همیشه بود]. خوش شانس نبودم، اما تمام تلاشش را میکرد تا در آن لحظه بهترین همسر باشد. در پایان غذا خوردن، گفت: “رندی، میخواهم چیزی به تو بگویم. من با یکی از ماشینها به ماشین دیگر زدم.” سوال کردم که چطور اتفاق افتاد و توضیح داد: “ماشین روباز (فولکس واگن) خیلی صدمه دیده، ولی هر دو ماشین فعلا مشکل حادی ندارند.” و بعد پرسید: “میخواهی برویم داخل گاراژ و نگاهی بیاندازیم؟” گفتم: “نه. فعلا غذا را بخوریم.”
تعجب کرد که عصبانی نشدم. خیلی کم عصبانی و نگران میشدم [و جِی] خیلی زود متوجه شد که این نوع واکنش من، ریشه در تربیتم دارد.
بعد از شام، نگاهی به ماشینها کردیم. فقط کمی شانهها را بالا انداختم و همین حرکت من باعث شد اضطراب کل روز جِی کم کم ذوب شده و از بین برود. گفت: “فردا حتما خسارت تعمیر ماشینها را تخمین خواهیم زد.” گفتم: “ضرورتی ندارد. صدمات جبران میشوند.”
پدر و مادرم مرا طوری تربیت کرده بودند که باور داشتم وسایل نقلیه صرفا ابزاری برای جابجایی از مکانی به مکان دیگرند. این وسایل فقط برای رفاه ما هستند – نه نشان دهنده منزلت اجتماعی. به همین خاطر، به جی گفتم: لازم نیست زیاد به ترمیم این خسارت فکر کنیم و با همین ماشینهای صدمه دیده به کارمان ادامه میدهیم. جی کمی شوکه شد و پرسید: “واقعا ما باید با این ماشینهای خسارتدیده به خیابان برویم؟” به او گفتم: “تو نمیتوانی فقط با بخشی از من زندگی کنی، تو از عصبانی نشدن من درباره ماشینها خوشت آمد، اما روی دیگر آن است که نیازی به تعمیر ماشینها نیست. چون کاری را که قرار است برای ما انجام دهند، بخوبی انجام میدهند. پس فقط سوار شویم”.
خوب. شاید این حرکت من کمی تعجبانگیز بود. اما اگر سطل آشغال یا فرقون شما خسارتی دیده باشد، یک سطل آشغال یا فرقون نو نمیخرید. شاید به آن علت که اینگونه وسایل را برای پز دادن به دیگران استفاده نمیکنیم.
ماجرای این دو ماشین برای من و جِی تبدیل به یک ایده شد: “اینکه هر چیزی نیاز به تعمیر ندارد“.
پینوشت (درباره ترجمه کتاب). وقتی میخواستم متن بالا را تایپ کنم، به نظرم رسید که ترجمه میتواند خیلی بهتر از این هم باشد. به همین دلیل، بخشهایی را تغییر داده، و قسمتهایی را هم به متن اضافه کرده و داخل کروشه گذاشتم. بههرحال، احتمالا لذت خواندن کتاب برایم درحدی بوده که در بار اولی که کتاب را خواندم، ایرادات آن به چشمم نیامده بود.