چند ماه قبل در سر کار، یکی از دوستانم مشتی پسته از جیب درآورد تا با هم بخوریم. به هر حال فرصتی بود برای گپ زدن، رهایی مختصری از روند ملالتبار کارهای روزانه و تنفسی در هوای فکرهای تازه و حرفهای شنیدنی.
گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و خوردیم و خوردیم، تا رسیدیم به چند پستهی دربسته.
دوستم، بدون اینکه لحظهای فکر کند، رو به من گفت: خب دیگه تموم شد. بریم سر کارمون.
و من با خنده جواب دادم:
اینها رو که دور نمیریزیم. یه سنگی، چیزی، پیدا میکنیم و میشکنیمشون.
پستهها را در جیب کاپشن انداخته و به کار مشغول شدم.
هفتههای بعد، هر بار که دستم را به جیب کاپشنم میبردم، پستههای دربسته را لمس میکردم و یادم میآمد که اگر سنگی، چیزی، در جایی دیدم، آنها را بشکنم. اما مگر تراکم کارها میگذاشت آنها یادم بمانند؟
روزها، انگار که با هم مسابقه گذاشته باشند، از پس هم گذشتند.
کمی بعد با خودم گفتم: چرا اینها را مدام با خودم اینطرف و آنطرف میبرم؟ هم کثیف میشوند، هم وسیله اضافی هستند. بهتر است در جایی بگذارمشان تا سر فرصت، سنگی، چیزی، پیدا کنم و آنها را بشکنم.
این بود که آنها را در کاسهای ریختم؛ کنار خرده خوراکیها و خرده وسایلها و شکلات و آدامس و چیزهایی شبیه این.
حالا دیگر هر روز پستههای دربسته را نمیدیدم. شاید هفتهای یکبار. اما روال همچنان همان بود که بود. هر بار که پستههای دربسته را در کاسه میدیدم، با خودم میگفتم که بالاخره یک روز که کمی خلوتتر شوم، یا به اتفاق سنگی، چیزی، در جایی ببینم، آنها را میشکنم.
تابستان تمام شد. پاییز هم رفت و زمستان شد.
هفته قبل که کمی کاسه را بالا پایین کردم، چشمم به پستههای دربسته افتاد. تقریبا فراموش کرده بودمشان.
از آن روز کمی دقیقتر به اطرافم نگاه کردم. دیدم فقط پستههای دربسته داخل کاسه نیستند که ماندهاند، به امید اینکه روزی سنگی، چیزی، آنها را به چیزی بهدردبخور تبدیل کند.
دقت که کردم، مهارتهایی را دیدم که آنها را هم مثل پستههای دربسته، در گوشهای نگه داشتهام. بدون اینکه با خود فکر کنم که آیا این مهارتها برای مسیر آیندهام مناسبترین هستند یا نه.
روابطی که شاید تاریخ آنها تمام شده، اما هنوز نگهشان داشتهام. به قراری فکر کردم که از اوایل پاییز باید بگذارم، اما هر بار آن را سه چهار روز در وندرلیست به تعویق میاندازم، دقیقا مثل همان پستههای دربسته،…
دیروز، پستههای دربسته را برداشتم تا دور بریزم. لحظه آخر، هنوز ندایی درونم میگفت:
میخواهی یک روز دیگر آنها را نگه داری تا شاید سنگی، چیزی، پیدا کردی و آنها را شکستی؟