(نوشته شده در 2 دی ۹۵)
.
اپیزود1: فکر میکنم دو سه هفته پیش، وبلاگی خواندم، که در آن چیزی شبیه این نوشته بود:
“تا حالا 30 درصد به حرف مردم اهمیت میدادم و از امروز تصمیم گرفتم که دیگر این 30 درصد را هم ندهم و برای خودم زندگی کنم”.
بعد از خواندن متن، با خودم فکر کردم: من چطور؟ من چند درصد به حرفِ مردم اهمیت میدهم؟
البته این سوال در آن لحظه تمام نشد و تا امروز بارها به یاد آن افتادهام و درباره جوابش فکر کردهام.
اپیزود2: وقتی داشتم فایل صوتی «عزت نفس» را مرور میکردم، دیدم محمدرضا جان در جایی به تکنیکی برای یافتن ریشههای ترس در درونمان اشاره کرده. برایم جالب بود. «تکنیک 5 پرسش»میگوید: یک ایده برای پیدا کردن ریشه هر مسئله یا مشکل این است که از خودتان 5 سوال بپرسید که با چرا شروع شده باشد.
وقتی این را روی چند ترس خودم آزمایش کردم، فهمیدم انگار این ترس هایم ریشه در نظر و حرف مردم دارد.
این هم برایم جالب بود! من همیشه فکر میکردم به نظر مردم اصلا اهمیت نمیدهم. اما انگار این درصد، متاسفانه و فعلا، نه تنها برای من صفر نیست، بلکه انگار کم هم نیست.
– – – – – – – – – – – – –
پینوشت1: نکتهی تکنیک فوق، این است که سوالات باید پشت سر هم باشند و بهعبارتی طی یک روند، به پاسخ یا ایدهی نهایی برسیم و نه طی یک پاسخ.
پینوشت2. مطالبی که محمدرضا شعبانعلی عزیز با عنوان “دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم!” نوشتهاند را حتما خواندهاید. این نوشتهها (برای من) مثل ستاره قطبی، راهنما هستند.
پینوشت3. منبع مطلبی که در اپیزود1 نوشتم را پیدا نکردم اما حدس میزنم از وبلاگ یکی از متممییون باشد. اگر میدانستید مطلب به چه کسی تعلق دارد، لطفا بهم اطلاع بدید.
2 Comments
محمدرضا من هم وقتی فکر می کنم از خودم می پرسم چرا به حرف دیگران اهمیت میدی؟ محمدرضا من خودم را آدم ضعیفی در مقابل انتقاد دیگران می دونم یعنی اگر تو امروز بیای و بگی پس زمینه وبلاگت مسخره است نمی تونم ازش دفاع کنم بعد ممکنه فردا هم برم رنگشو تغییر بدم.
یک مثال بهت بگم بعضی موقع ها من یک کامنت در متمم می زارم خودم می گم چقدر نوشته ای احمقانه ای؟ بعد می بینیم 20 نفر لایک کردن. بعد سریع برمی گردم می گم نه واقعاً حرف عمیقی زدم. یعنی همون چند تا لایک روی برداشت من تاثیر می زاره. حالا بگذریم از گفتن و صحبت های حضوری تو جمع های کاری یا خانوادگی
احساس می کنم این تنهایی که انتخاب کردم نه برای دوری از مردم باشه. بلکه برای دوری از انتقاد مردم است. احساس می کنم خیلی از باورها و اعتقاداتم مخالف نظر مردمو. بعضی ها بی رحمانه به تمسخر می گیرنش. بعد من به این خاطر فرار کردم. از دست بعضی دوستانم فرار کردم. اونا عادتشون این بود حرف ها و ایده ها من را جلوی من مسخره می کردن ولی وقتی به تنهایی خودشون می رفتن قبول می کردن و حتی در دیدارهای بعد می دیدم براساس اون ایده های من تصمیم می گیرن و عمل می کنن ولی هیچ وقت در ظاهر موافقت نمی کردند
نمی دونم باید بلند شم برم تو دل مردم و حرفاشونو بشونم و به هیچ حساب کنم یا در تنهایی و انزوا زندگی کنم تا هیچ وقت انتقاد اونها را نشنوم. نمی دونم کدوم راه درستیه؟ با مردم بودن و بی تفاوت بودن یا فرار از مردم و گوشه گیری.
دوست داشتم اونقدر قوی باشم که اجازه ندم کسی نظراتمو نقد کنه با استدلال بزنم تو دهنشون ولی ضعیفم با کوچکترین انتقاد پاهام سست میشه و به خودم شک می کنم به تصمیم هام شک می کنم. شاید سریع برم و ببینم می تونم در تصمیم های زندگی ام تجدید نظر کنم چرا؟ چرا اینقدر مطالعه و دسترسی به منایع خوب باعث نشده حرف مردم را کنار بزارم و به حرف های علمی عمل کنم؟ واقعا مردم چی می فهمن. آیا ماهی یک کتاب می خونن؟ پس چرا باید حرف هاشونو به یک کتابخوان غالب کنن.
بدم میاد از این مردم. مردم همیشه ناامیدت می کنن همیشه ناله می کنن همیشه می گن این فکر که داری نمیشه مسخره است
کاش یک روزی با استدلال بزنم تو دهنشون.
محمدرضا ببخش ویرایش نکردم طولانی هم شد
علی.
اتفاقا منم فکر میکردم اصلا حرف مردم برام مهم نیست. اما بعد دیدم که اینطور نیست.
شاید اینکه محمدرضای عزیز هم میگه جامعه ما جمعگراست معنی اش همین باشه. انگار فکر کردن برای ما بدون در نظر نگرفتن حرف مردم ممکن نیست.
حالا که اینجا رو محرم دونستی و درد و دل کردی، منم میخام یکم درد و دل کنم با تو.
من الان هفته هاست مشکل پیدا کردن هدف برای زندگی دارم. ینی اصلا نمیدونم از زندگی چی میخوام. نه اینکه فکر نکنم یا تنبل باشم. ولی وقتی فکر میکنم و به نتیجه میرسم، خیلی وقت ها نمیتونم بفهمم این هدف واقعی خودمه یا جزو همون اهداف آموخته شده هست که جامعه، خانواده، یا (به قول تو) مردم به عنوان «هدفِ خوب» بهم تلقین کردن. خلاصه اینکه خود درگیری هایی دارم از این جنس.
ولی همچنان فکر میکنم ما (من و تو و متممییون) خوشبخت تر هستیم به نسبت. لاقل میدونیم باید چکار کنیم و دنبال سبک زندگی متناسب خودمون بگردیم.
منم به پیروی از تو، بدون ویرایش نوشتم.
مرسی که نوشتی 🙂