کتاب آخرین سخنرانی را سال 95 از نمایشگاه کتاب خریده بودم – اما هر بار که میخواستم خواندن کتابی را شروع کنم، با این تصور که کتابهای مهمتر و آموزندهتری هم وجود دارند، خواندن آن را به تعویق میانداختم.
اما چند هفته قبل که خواندن کتاب را شروع کردم، متوجه شدم که اشتباه میکردهام.
آخرین سخنرانی، نوشتههای یک استاد دانشگاه به نام رندی پاش هست. فردی که سرطانی لاعلاج دارد و میداند که در بهترین شرایط، چند ماه بیشتر از عمرش نمانده.
رندی (که فرد موفقی هم در حوزه کاری خودش محسوب میشده)، بعد از اینکه میفهمد سرطان دارد و هرگز بزرگ شدن سه فرزند خردسال خود را نخواهد دید، تمام تلاش خود را میکند که در چند ماه باقیمانده از عمر خود، تفکرات، ماحصل زندگی و توصیههای خود را به فرزندانش منتقل کند.
در همین راستا و هر چند از لحاظ جسمانی حال و اوضاع خوبی هم نداشته، ارائهای با عنوان آخرین سخنرانی را در دانشگاه برگزار میکند – و طی چند هفتهی آتی، با همکاری یکی از دوستانش، کتابی را با همین نام مینویسد.
کتاب در مقاطعی کاملا احساسی و در بعضی قسمتها بسیار غمناک است. شاید بخشی از آن، به دلیل صحبت رندی از فرزندان یا خانواده خود باشد، و بخشی به این دلیل که به یاد ما میآورد که زندگی ما هم – دقیقا مثل رندی – ، مهلتی دارد که به هر حال به پایان میرسد؛ هر چند شاید زمان دقیق آن از حالا معلوم نباشد…
تصمیم گرفتم بخشهایی از کتاب را که به نظرم جالبتر بودند، با شما به اشتراک بگذارم.
بسیاری از افراد در طول زندگی خود دائما درباره مشکلات شکایت میکنند. همیشه بر این باور بودهام که اگر یک دهم انرژیای را که صرف گله و شکایت میکنید، صرف حل مشکلات میکردید، آنوقت با تعجب میدیدید چقدر کارها خوب پیش میرفت. آدمهایی را میشناسم که همین روش را در زندگی اختیار کردهاند و بسیار موفق بودهاند. یکی از آنها «سندی بلات»، صاحبخانهام در طول دوران مدرسه بود. در جوانی وقتی کارتنها را به داخل زیر زمین ساختمان میبرد، در تصادف با ماشینی از پشت روی پلهها افتاد. از او پرسیدم “چقدر فاصله پلهها بود؟” گفت “خیلی نبود”. از آن موقع تا پایان زندگی فلج ماند.
سندی یک ورزشکار بینظیر و هنگام حادثه، در شرف ازدواج بود. چون نمیخواست باری بر دوش نامزدش باشد به او گفت:” تو مجبور نیستی با من بمانی و حق داری از این ازدواج امتناع کنی و دنبال خوشبختی خودت بروی”. او هم، همین کار را کرد. سندی را در سی سالگی دیدم و پس از این مدت با نوع نگرش خود، مرا مجذوب کرد. از خصوصیات بارز او، گله نکردن از اوضاع و احوال بود. سخت کوشید و بالاخره مشاور رسمی ازدواج شد. بعد، ازدواج کرد و بچههایی را به فرزندخواندگی پذیرفت. در مورد مشکلات پزشکی، فقط واقعیات را بر زبان میآورد.
یکبار به من توضیح داد که تغییرات دما برایش مشکلاتی را ایجاد میکند: “رندی، پتو را به من بده” و فقط همین.
کس دیگری که هیچگاه گلهای نکرد و من او را خیلی دوست داشتم، «جکی رابینسون» بود. اولین آمریکایی آفریقایی تبار که بیسبال لیگ را بازی کرد. خیلی بیشتر از جوانان سیاهپوست امروزی، نژادپرستی را تحمل میکرد. او میدانست باید بهتر از سفیدپوستها بازی کند و برای رسیدن به این هدف باید بسیار تلاش کرد. همین کار را انجام داد. او سوگند خورد، حتی اگر طرفداران به صورتش تف کنند، هیچ گلهای نکند. عکسی از او را همیشه در دفترم داشتم و بسیار غمانگیز بود وقتی میدیدم بسیاری او را نمیشناسند یا در مورد او کم میدانند. بسیاری از آنها، حتی متوجه عکس او هم نمیشدند. جوانان امروز با تلویزیون رنگی بزرگ شده و دیگر وقت خود را صرف دیدن تصاویر سیاه و سفید نمیکنند. خیلی بد است که دیگر مدلهایی مانند سندی و رابینسون پیدا نمیشود. پیام آنها در زندگی این بود: “گله و شکایتمندی، به عنوان یک راهکار موثر نیست. ما همه، وقت و انرژی معینی داریم؛ پس آن را بیهوده صرف نکنیم؛ چون هیچ کمکی در رسیدن به هدف نمیکند و ما را خوشبخت نمیسازد.”
پینوشت1. معرفی کتاب آخرین سخنرانی در سایت متمم.
پینوشت2. ترجمههای دیگر این کتاب را ندیدهام و طبعا نمیتوانم درباره آنها قضاوت کنم. اما متنی که خواندید مربوط به این ترجمه بود.
7 Comments
باورت میشه من هم بعد از مدت ها که خریده بودم و یک گوشه بود ، چند روزه این کتاب رو شروع کردم ؟ ؟ ؟
چه جالب مجید. پس تو هم ایشالا ازش چیزهایی رو وبلاگ آینده ات میذاری 😉
سلام محمدرضا. منم مدتهاست در لیست کتابهایی که باید بخونم گذاشتمش ولی فرصت نشده هنوز. چند وقت یه بار هم اسمش رو جایی می بینم و میگم ای وای هنوز نخوندمش.
سلام پیمان.
کتاب جالبیه از این نظر که پیوسته نیست و بخشهای خیلی کوچک دو- سه صفحه ای داره که درباره موضوعات مختلف حرف زده.
امیدوارم بزودی فرصت کنی بخونیاش 🙂
[…] همانطور که در مطلب «غر زدن ممنوع! فقط تلاش کنید» نوشتم، قصد داشتم چند بخش جالبتر از کتاب آخرین […]
کتاب زیبایی است اما برای من جایگاه خیلی ویژه ای دارد. نزدیک تولد 40 سالگیم همسرم به دخترم پول داده بود که برایم کادوی تولد بخرد و دخترک این کتاب را خریده بود. خوشحال شدم چون اسمش را شنیده بودم اما خوشحالتر شدم که همسرم از همان لحظه تقدیمش حسابی درگیر آن شد و نشست کامل خواندش. زیاد پیش نمیاید که از این مدل کتابها ( غیر درسی!) بخواند و از آنجا که در موقعیت شفلی و سنی کاملا مشابهی با رندی پاش هست و مادرش را چند ماه قبل از آن با سرطانی کاملا مشابه از دست داده بود شدیدا با کتاب ارتباط برقرار کرد. اصلا انگار ادبیات گفتگویمان بعد از آن کتاب چیز دیگری شد….ضمنا مدت نسبتا طولانیی ماشینمان را خسارت خورده نگه داشت 🙂
نجمه عزیز. من هم اینطور هستم و بارها شده که شنیدن یک نظر، نگاهمو به اتفاقات دنیا تغییر داده. در مورد تصادف هم به نظرم حق با همسر شما و رندی پاش هست. واقعا در کارایی خودرو تفاوتی نمیکنه، و میشه با این دید به خیلی از وسایل زندگی هم نگاه کرد. وسایلی که در واقع اومدن که کار ما رو راحت کنند، نه اینکه مالک ما بشوند.
ممنونم که تجربهتون رو نوشتید 🙂