پنجشنبه قبل و بعد از چند ماه انتظار، به روز برگزاری گردهمایی متمم رسیدیم.
لذت دیدن دوستان متممی، چیزی نیست که بتوانم آن را اینجا و در قالب جملات بنویسم. اما تا همین حد بگویم از ساعت حدود 7 صبح که به سمت محل برگزاری حرکت کردیم، اصلا گذر زمان را حس نکردم – تا ساعت 10 شب که دیدم بیرون سالن و در کنار بچهها هستیم و گپ میزنیم.
به نظرم چیزی که بیشتر از همه توجهها را به خود جلب میکرد، صمیمیت افراد با هم بود.
افرادی که شاید اولین بار بود همدیگر را از نزدیک میدیدند، اما اصلا احساس غریبگی نمیکردند. با هم گپ میزدند. میگفتند و میخندیدند و شاید در دل آرزو میکردند که این ضیافت هیچ وقت تمام نشود.
مطالب پراکندهای که به نظرم میرسند را اینجا مینویسم، و در انتها چند عکس را با شما به اشتراک میگذارم.
این صحبتی بود که بعضی از بچهها – که حسابی از دیدن همفکرهای خود لذت برده بودند – در میانه حرفهایشان مطرح میکردند.
پاسخ من این بود: نمیدانم. ولی یک راهکار دارم: وبلاگنویسی.
من امین کاکاوند را اولین بار بود میدیدم. همینطور پریسا حسینی ، طاهره خباری ، معصومه خزائی و بسیاری دیگر از دوستان عزیزم را. اما اصلا حس اولین برخورد را نداشتیم. چون نوشتههای هم را بارها و بارها در وبلاگهای هم خوانده بودیم و با مدل ذهنی و نگرشهای هم آشنا بودیم.
به همین خاطر هم بود که تقریبا تمام افرادی که با هم گپی زدیم و وبلاگ نداشتند را به این دعوت کردم که وبلاگنویسی کنیم.
اما و اگر زیاد هست.
ولی وقتی با بچهها حرف میزدیم، بهنظرم رسید که مهمترین مسئله ما در عدم تمایل به وبلاگنویسی، کمالگرایی است:
اگر شما هنوز وبلاگ ندارید، این را بدانید که این سوالها و مشکلات صرفا برای شما نیستند. بیشتر بچههایی که وبلاگ مینویسند با این چالشها مواجه بوده و هستند. اما ایستادن چارهی کار نیست.
وبلاگ خود را راه بیاندازید و بیایید از همین امروز با هم بیشتر آشنا شویم 😉
روز سمینار به یکی از بچهها گفتم: فهمیدم محمدرضا دوست دارد ما متممیها چطور باشیم. اینکه بیشتر و بیشتر کار کنیم و یاد بگیریم و رشد کنیم؛ و کمتر و کمتر توقع داشته باشیم.
(بماند که دوستم هم نه گذاشت و نه برداشت، و گفت: احمق! تازه این را فهمیدی؟)
اینجا روی صحبتم با مایی است که آشنایی بیشتری با متمم داریم. مایی که محمدرضا شعبانعلی را مدتهاست میشناسیم و نوشتههای زیادی را از او خواندهایم.
امروز اگر فردی مینالد که” کار نیست، وضعیت اقتصادی خراب است، اینکه مملکت هزار و یک مشکل ریز و درشت دارد و به این دلایل من نمیتوانم رشد کنم”، ما نمیتوانیم آن فرد باشیم.
ما متمم را داریم. محمدرضا شعبانعلی را. و دوستانی با دغدغهی رشد.
امیدوارم همواره در مسیر رشد باشیم.
ادعا ندارم که ارائهام در روز پنجشنبه بینقص یا حتی کمنقص بود، اما همین هم بدون کمک بسیاری از دوستان متممی (و بعضا دوستانی که هنوز به نعمت وجود متمم پی نبردهاند) قابل دستیابی نبود.
از آنها که من را به نوشتن مقالهی اولیه تشویق کردند و عزیزانی که به من در پیدا کردن مصداقها و مثالهای بازاریابی ویروسی همفکری رساندند، تا دوستانی که در لحظهی ارائه لبخند جادوییشان را به من ارزانی داشتند. از همگی صمیمانه ممنونم.
و بطور خاص، از پیمان اکبرنیا و حمید طهماسبی عزیز (که مرا در آمادهسازی سخنرانی کمک کردند)، و محمدجواد بانشی عزیز (که باعث شد دغدغه جا و مکان را نداشته باشم و با مهماننوازی تمام در منزل خود از من میزبانی کرد) ممنونم.
در انتها میخواهم از کسی تشکر کنم که اگر او را «معلم» بدانیم، به راحتی نمیتوان دیگری را در این دستهبندی قرار داد. کسی که خندهاش، برای بسیاری از شاگردانش، بهترین تصویر دنیاست.
به امید آن روز که از ما شاگردانش، راضی و خشنود باشد و بتوانیم لبخند رضایتی بر لبانش بنشانیم:)
…
دو عکس دیگر:
این من هستم:)
این هم آخر گردهمایی هست:
16 Comments
“ما نمی توانیم آن فرد باشیم”
چقدر این بخش از یادداشت ات، کوبنده و در عین حال دوست داشتنیه…و من یه چیزی رو به گفته ات اضافه میکنم…چون ما “تفکر متممی ” داریم…این طور اگه روزی خدایی نکرده:) هیچ کدوم از مورادی که گفتی رو نداشته باشیم،ما همچنان راه رشد رو ادامه میدیم.
ممنونم مهسا جان که حرف من رو کامل کردی:)
محمدرضا جان ممنون که از خانواده محمدرضا تشکر کردی و باعث شدی همه ما بتونیم از این فرصت برای برخاستن به احترامشون استفاده کنیم.
در این متن هم خیلی زیبا اون روز رو توصیف کردی. من هم مثل تو گذر زمان رو حس نکردم، دو روز قبل از گردهمایی جمعا فقط ۵ ساعت خوابیده بودم و دو هفته ای از خونه دور بودم و تازه چهارشنبه رسیدم تهران. ولی به جز یک ساعتی که میگرن شدید رو تجربه کردم و البته با این حال مقاومت کردم تا شکست بخوره و بره؛ بقیه مراسم اصلا یادم نبود من چقدر خستم. واقعا انرژی همه رو دریافت می کردم و لذت می بردم.آخر حرفات نوشتی : “در انتها میخواهم از کسی تشکر کنم که اگر او را «معلم» بدانیم، به راحتی نمیتوان دیگری را در این دستهبندی قرار داد. کسی که خندهاش، برای بسیاری از شاگردانش، بهترین تصویر دنیاست.”
این چالش همیشگیه منه که اگر محمدرضا معلم ماست پس واقعا به جز نام معلم برای دیگران چیزی باقی نمی مونه.
خواهش میکنم. در واقع زحمت اصلی رو شما کشیدید که ایستادید و تشویقشون کردید. ازتون واقعا ممنونم.
میدونی سپیده. با خودم میگم اگه محمدرضا بهترین معلم دنیاست، ما بهترین شاگردهای دنیا هستیم؟ به نظرم باید باشیم تا تازه یر به یر بشیم..
راستی خیلی خوشحالم که طراوت روحی تو تونسته خستگی جسمانی ات رو شکست بده تا از روز گردهمایی لذت ببری – اون روز حس خوب از زمین و آسمون میبارید:)
این که میز ناهار بهانه آشنایی جدی ما چند نفر شد که من یکی از آن ها هستم خوشحالم. این که سوال متممی ها چطور به هم نزدیک تر شوند را این جا هم مطرح کردی و جوابش را هم دادی جای خوشحالی دارد و این که عکس های به این خوبی از آن به تعبیر محمدرضا ‹مهمانی› در حال انتشار است چقدر که حال خوبی است.
موضوع وبلاگ را آن روز گفتی امروز هم دوباره خواندم. نمی توانم نظر جدی در موردش بدهم اما اگر مسیر واقعا همین است امیدوارم آن هایی که خیال مستحکم کردن روابط در سرشان دارند به این نظر تو یا هر نظر صحیح جایگزین آن عمل کنند.
این کنار هم جمع شدن حس خوبی بود که امیدوارم متمم در تکرار آن شک نکند.
مهران عزیز.
همصحبتی با شما سر میز ناهار برای من هم خیلی دوست داشتنی بود.
اتفاقا این صحبتها درباره نحوه ارتباط با دیگران چند بار دیگر هم تکرار شد. به نظرم دلیلاش هم تا حدی مشخص هست.
مجید صادقیان حرف جالبی میزد. میگفت بچههایی که اینجا همدیگر رو پیدا کردند، نه از روی جبر محیط فیزیکی و همسایگی بوده، نه از روی جبر تاریخ تولد و هم مدرسه ای بودن. بچه هایی که اینجا هستند همدیگر را آگاهانه به عنوان دوست «انتخاب» کردند.
و به نظرم این همفکری بود که خیلی برای همه جذاب بود. و احتمالا همین دلیل بود که خیلی از ما در ذهنمان دنبال فرصتهای دیگری هم برای استحکام روابطمان میگشتیم..
محمدرضای عزیز.
بخاطر سخنرانی مسلط و آموزنده ای که داشتی بهت تبریک میگم.
مشخص بود که چقدر براش زحمت کشیدی و بخاطرش وقت گذاشتی.
من که نکات مفید زیادی از ارائه ی خوبت یاد گرفتم.
آرزو میکنم همیشه به خواسته های زیبای زندگیت، دست پیدا کنی.
میدونیم که میشه … 🙂
شهرزاد جان.
ممنونم از لطفی که من داری.
دیدنت برای من خیلی خوشحال کننده بود. مخصوصا که آخر شب که ذهنم کمی آروم تر شده بود هم تونستم ببینمت و لبخندت توی ذهنم حک شد. امیدوارم تا مدتها حس خوب اون روز برامون بمونه.
به قول تو، میدونیم که میشه 🙂
محمدرضا جان
همیشه از خوندن نوشته های ساده و دقیقت لذت میبرم.
امروز به همین فکر میکردم که بهترین هدیه برای معلم عزیزمون اینه که سالهای بعد از دیدن تغییر و تکامل مدل های ذهنی هر یک از ما لذت ببره و هرگز در مسیر رشد حقیقیمون توقف نکنیم.
امیدوارم به بهترین شکل ممکن قدردان محمدرضا و دوستانی که به لطف او پیدا کردیم باشیم.
فائقه عزیز.
ممنونم از لطفت دوست خوبم.
دقیقا. من هم همینطور فکر میکنم. امیدوارم بتونیم تا جایی که میتونیم بهش برسیم.
راستی. دیدن و آشنایی با تو برام خیلی لذت بخش بود. امیدوارم که همیشه سرحال و با لبخند باشی:)
متمم هدف های خودش رو داره که قطعا تبدیل شدن به یک شبکه اجتماعی (مثل فیسبوک یا اینستاگرام) جزو اون ها نیست. یک تصمیم اشتباه کوچک مثل قرار دادن امکان گفتگو در متمم یا حتی شاید قرار دادن عکس افراد میتونه چند سال بعد متمم رو تبدیل به یک شبکه اجتماعی محبوب کنه.
میفهمم چی میگی علی.
به نظرم ما برای هر مسئله باید دنبال پاسخی باشیم که میتونیم اجرا کنیم. به همین خاطر بود که این موضوع رو مطرح کردم و ایده ای که فکر میکردم مناسبه رو نوشتم. ولی به قول تو شاید اصلا رفتن به سمت شبکه های اجتماعی کلا کار درستی هم نباشه.
سلام محمدرضای عزیز.
روز پنجشنبه برای ما یه اتفاق خیلی بزرگ بود و برای من یه تلنگر که امیدوار باشم به رشد.
این شور و اشتیاق تو رو برای رشد بیشتر و یادگیری تحسین میکنم.
خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت اما متاسفانه نشد.
سلام نسرین عزیز.
برای من هم همینطور بود که گفتی. یک دورهمی هدفمند.
راستی. همین الان پستی که درباره روز گردهمایی تو وبلاگت نوشته بودی رو خوندم. خوشحالم که حست خوب بوده:)
ممنونم از لطفت. امیدوارم در فرصت بعدی بتونیم همدیگه رو ببینیم. البته ما همین الان هم بطور «حضوری » با هم هستیم ؛)
سلام محمد رضای عزیز
شاگرد خوب متممی ، سخنرانی خوب و آموزنده ای داشتی. لذت بردم . با اینکه شب قبل گردهمایی یک ساعت بیشتر نخوابیده بودم ولی شوق و اشتیاقم و انرژی وصف نشدنی شما دوستان ، اونقدر زیاد بود که خستگی و بی خوابی رو از تنم بیرون کرده بود . خوشحالم که تونستم هرچند کوتاه ، از نزدیک شما دوستان عزیز رو در این روز انرژی بخش و به یادماندنی ببینم . واقعا معلم عزیزمون بی نظیره با این شاگردان خوب و پرتلاشش.
سلام مژگان عزیز.
من هم از دیدن تو خیلی خوشحال شدم. اتفاقا منم دوست داشتم بیشتر با هم صحبت میکردیم، اما تازگی ها دیدم یکی از بچه ها گفته بود اقتضای گردهمایی هایی با این تعداد شرکت کننده همین صحبت ها و دیدن های نسبتا کوتاه هست (که به نظرم بیراه نمیگفت دوستمون).
به هر حال، امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی و لبخند انرژی بخشت همیشه همراهت باشه:)
راستی مرسی از تعریفهات. ولی من اینایی که میگی نیستم ها 😉