پیشنوشت. دیر شده. خیلی. با خودم کلی کلنجار رفتم که این پست را بنویسم یا نه، که بالاخره تصمیم گرفتم بنویسمش. (دلیل این تاخیر را در پینوشت میگویم).
اصل نوشته.
بعضی کلمات هستند که در زندگی، گاهی به مرور زمان یا گاهی بصورت ناگهانی، معنایشان برای ما تغییر میکند.
* احتمالا در بسیاری از موارد، تعامل ما با محیط (شامل رفتارهای دولت، برخوردهای روزمره با «مردم»، ارتباط با اطرافیان و آشنایی و ارتباط با دوستان جدید و موارد مشابه)، روندی را شکل میدهد که طی آن روند، معنی ذهنی و احساس ما نسبت به کلمات میتواند بتدریج عوض شود.
به عنوان مثال، واژه «دیوانه» برای من چنین کلمهای بوده. تا چند سال پیش، بار معنایی این واژه برایم منفی بود. دیوانه را فردی میدانستم که منطق ندارد. هدف ندارد. سر به هواست… اما امروز، دیوانه بودن برایم تا حد بسیار زیادی، یک ویژگی مثبت شده: فردی که مستقل از حرفهای «مردم» و نظرات آنها، فکر و رفتار و عمل میکند. دیوانه بودن دیگر برایم معنای بدون منطق بودن را نمیدهد. بلکه دیوانه را فردی میدانم که منطق توصیه شده توسط «مردم» را قبول ندارد و آن منطق و چارچوب را به چالش میکشد. حتی وقتی کسی را با صفت دیوانه توصیف میکنند، دقیقتر به حرفهای او گوش میدهم… و این تغییر نگاهم نسبت به واژه «دیوانه»، یک شبه حاصل نشده.
* گاهی هم یک اتفاق بزرگ و قابل توجه، میتواند در چشم بر هم زدنی، دید ما را به یک واژه یا عبارت تغییر دهد.
مثلا وقتی از سایتی اینترنتی خرید میکنیم، و کالایی که دریافت میکنیم کالایی نیست که آن را سفارش دادهایم – یا به هر دلیل، رضایت ما را تامین نمیکند. این رویداد ممکن است دید ما را نسبت به «خرید آنلاین» کاملا تغییر دهد و حسمان را منفی کند. “همهشان دزدند!”، “چقدر من بی عرضهام.. باز هم سرم کلاه گذاشتند!” و جملات مشابهی که در چنین شرایطی به خودمان میگوییم، معمولا قابلیت این را دارد که در چند لحظه این تغییر سریع ذهنیت را شروع کرده، رهبری کنند و به سرانجام برسانند.
هر چند به نظرم، تغییر بر اساس رویداد که گاهی بنا به شرایط پیش آمده و شاید خیلی هم در اختیار ما نباشد، چندان اصولی نیست و احتمال خطا در آن زیاد است.
میان نوشت:
وقتی این متن را مینوشتم، دو نموداری که در ادامه آوردم به ذهنم آمد که شاید بتوان به عنوان یک تشبیه، آنها را با دو نوع تغییر نگرشی که بالاتر گفتم از بعضی جهات شبیه دانست.
این نمودارها از دوران دانشگاه یادم مانده و اگر اشتباه نکنم، نمودار مربوط به “پاسخ یک مدار الکتریکی به تغییری در مدار” است (البته تا جایی که یادم هست، برای سیستمهای مکانیکی هم با مفاهیمی مشابه، صادق است).
در مباحث برقی، به ما میگفتند که اگر بخواهیم زمان صعود (Rise Time ) را کاهش دهیم تا سیستم سریع تر به مقدار نهایی برسد، احتمالا سیستم از آن مقدار نهایی عبور کرده و حول آن نوسان خواهد کرد (چیزی شبیه نمودار دوم).
وقتی مشغول نوشتن این متن بودم، به نظرم رسید که شاید برای معنای کلمات (و حتی مفاهیم) در ذهن ما هم چنین نموداری قابل تعمیم باشد. به عبارت دیگر، شاید بتوان گفت وقتی در زمان کوتاهی، نگرش ما به یک پدیده یا رویداد یا کلمه، تغییر قابل توجهی داشته باشد، احتمال خطا و زیادهروی در تغییر مفهوم آن پدیده یا رویداد یا کلمه (در جهتی مخالف) وجود خواهد داشت.
پایان میان نوشت.
تمام حرفهای بالا را گفتم که بگویم برای من، معنای یک کلمه بتدریج بسیار متفاوت با معنای آن کلمه در چند سال پیش شده. و آن کلمهی «معلم» است.
معلم در گذشته فردی بود که در مدرسه میدیدم.
بعد ها فردی بود که در کلاسهای کنکوری به ما درس میداد. و بعدترها کسی که در دانشگاه.
اما با معیارهای امروزم، افراد متفاوتی را میتوانم واقعا (و نه صرفا لفظی) معلم بنامم و معلم بودن، دیگر لباسی نیست که بتوانم آن را بر قامت هر فردی ببینم. استاد شاید. دکتر شاید. عالیجناب شاید. اما معلم، نه.
فکر میکنم محمدرضا شعبانعلی عزیز، استانداردهای این کلمه را – لااقل در ذهن بسیاری از ما متممیها – تا حد بسیار زیادی بالا برده.
میخواهم از همینجا، از او تشکر کنم.
محمدرضا جان، معلم عزیزم؛
از تو بابت این همه خوبی، و از اینکه معلمی را برایم معنا بخشیدی، بینهایت ممنونم.
پینوشت (حرفهای من با محمدرضا جان. چرا الان این مطلب را نوشتم؟). محمدرضا جان. راستش را بخواهی این روزها از خودم راضی نیستم.
کمی بیتاب شدهام. دلم میخواهد شاخصهای خروجی، هر چه سریعتر اتفاقات خوب را نشان بدهند. اما به هزار و یک دلیل و منطق و بهانه، نمیشود. فکر کنم باید کمی بیشتر سعی کنم و صبر داشته باشم…
به این دلیل بود که خودم را لایق تبریک گفتن به تو نمیدانستم. اما امروز – هر چند بسیار دیر – خواستم یکبار دیگر از زحماتت تشکر کنم.
که اگر فرصتی برای بعدا نبود، این حرف در دلم نماند.