چشمهایش را گرد میکرد و با حرص به دیوار مسجد میکوبید.
– به این خانه قسم رسوایش میکنم. او که با یک قوطی روغن و دو کیلو برنجِ تایلندی، هر غلطی که خواست کرد..
و باز محکم به دیوار مسجد میکوبید و چشمهایش را گرد میکرد و باز حرفهایش را – با کمی تغییر – تکرار میکرد..
یکی از بچهها – که ساعتهای زیادی نخوابیده بود و حوصله نداشت – پشت وانت رفت تا بدون اعتنا به آن آقای عصبانی، میز و صندوق و سایر وسایل را بیاورد.
+ کمی صبر کن. اگه الان بساطمون رو عَلَم کنیم باید با اینها دعوا کنیم.. تازه ما هیچی. اینا با این رفتارشون قطعا با متصدی صندوق رفتار خوبی نمیکنن. صبر کن ببینیم میتونیم راضیشون کنیم..
و به سمت آقای عصبانی که چند قدم آنطرفتر ایستاده بود رفتم.
+ حاج آقا،
– از اینجا برید. ما به اداره شما اعتماد نداریم.
و باز شروع کرد به گفتن همان داستان، از روغن دو کیلویی و برنج تایلندی و یک کارمند فاسد.
اعصابم خرد شد. این بار بلندتر گفتم:
+ شما شش هفت دقیقه است داری حرف میزنی. خب بذارید من هم یک دقیقه حرف بزنم.
بالاخره ساکت شد. هر چند نمیخواست حرف کسی را بشنود که او خودش از قبل مطمئن بود.
+ ببینید. ما جزو هیچ ادارهای نیستیم. این افرادی هم که تو عکس میبینید عضو هیچ ارگانی نیستن و بیشترشون شب رو نخوابیدن. هیچ کدوم از اونها حتی یک ریال از این پول رو نمیبینن. فقط میخوان برای این بچهها پول جمع کنن..
و روی دوربین، تصاویر بچهها را نشانشان دادم.
آقایی که قبلا عصبانی بود، دیگر داد نمیزد و به دیوار مسجد هم نمیکوبید.. کمی آنطرفتر رفت و خودش را با چیزی مشغول کرد.
هر چند اما، حدسم درست بود. او از قبل، به خودش مطمئن بود. فقط شاید از بچهها خجالت کشیده بود..