پیشنوشت. گاهی اتفاقی میافتد که ذهن آدم شروع میکند به تراوش کلمات درهم و مبهم و گاهی هم نتیجهگیریهای عجیب و بیربط.
مثلا میبینی اینستاگرام پر شده از تبریکات پاییز. بعد یادت میآید که اتفاقا پارسال هم همینطور بوده. و سال قبلتر از پارسال. آدمها همان قبلیها هستند. همانهایی که میشناسیشان. ممکن است آدم خوبی باشند – و باشیم – (لطفا بهرویم نیاورید که آدمِ خوب یعنی چی!). اما عاشق بودن و با پاییز عشقبازی کردن را بعید میدانم بشود در خصوصیات بسیاری از آنها – و شاید بسیاری از ما – دید.
خلاصه. یکی از احمقانهترین (و اگر بخواهم صادق باشم، لذتبخشترین) کارهایی که میتوان حین آن فکرهای عجیب و نتیجهگیریهای بیربط انجام داد، این است که آنها را جایی نوشت – یا به کسی گفت.
من میخواهم این کار را در وبلاگم بکنم؛ به دلیل همان لذتبخش بودنش و اینکه جایی ثبت شده باشد – برای خودم.
از طرفی، برای اینکه به حرف دل نزدیکتر باشند، کمترین ادیت را در این نوشتهها خواهم کرد.
حاصل، مجموعهای است که گه گاهی نوشتههایم را با آن تگ خواهم کرد: «تراوشات ذهنی یک دیوانه».
سلام پاییز.
این یکی دو روز هر طرف را که نگاه میکنم، صحبتی از تو میبینم.
همه از تو مینویسند،
همه از تو میگویند،
همه از تو، تصویری رسم میکنند بر صفحه اینستاگرامشان،
همه، آمدن تو را نوید میدهند – گاه با لبخندی، که شبیه سحرگاههای تو، سرد و خسته و بیروح است.
پاییز.
اینجا همه از آمدن تو خوشحالند،
و با خود میگویند:
این پاییز را به اندازهی همه پاییزهای گذشته، خوش خواهم گذراند،
به اندازهی همه پاییزهای گذشته، عاشق خواهم شد و عاشقی خواهم کرد.
اما این اندیشهها دیری نخواهد پایید.
فردا، دوباره یادشان خواهد رفت که عاشق باشند – که عاشقی سخت خطرناک و پر ابهام است.
پاییز.
اینجا همه سرد و بیروحند و معیار موفقیت، همچنان پول و ماشین آدمهاست.
پاییز. تو گول حرفهای عاشقانه آدمها را نخور.
ما آدمها یاد گرفتیم که با آمدن پاییز و زمستان و بهار و تابستان، ساعاتی خوش باشیم و بعد، هر کدام، به ادامه مردگانی خود مشغول باشیم.
آخر تو که میدانی؛ عاشقی سخت خطرناک و پر ابهام است…
2 Comments
عالي❤️
اصلا خوب نبود
بازم ا.ن حالت کلیشه ای