وقتهایی هست که حالم خوب نیست.
دقیقتر بگویم، همه چیز خوب است و «حالم» خوب نیست.
برمیگردم و نگاه میکنم و دلایل این حال ناخوب را جستجو میکنم..
خیلی وقتها، خطاب به خودم میگویم:
“خیلی سخت میگیری ..”
دقیقا همان جملهای که بارها به دوستانم گفتهام و میگویم؛
وقتی میگویند فلان امتحان را خراب کردهاند.. یا وقتی از مشکلات کار یا زندگیشان میگویند.
خیلی وقتها، حس میکنم خودم هم همینطور میشوم؛
شاید نمیخواهم پلهها را یکی یکی بروم. شاید مشکلی کوچک را الکی بزرگ کردهام. شاید…
***
چند روز قبل، یکی از دوستانم حرف جالبی میزد. میگفت:
آنها که لذت از زندگی را به «بعد از …» موکول میکنند، هرگز از زندگی لذت نخواهند برد.
3 Comments
محمدرضاي عزيز
اين حال بدي كه ميگي در روانشناسی عمق گر نويد از يك تحول ميده. ما بجاي اينكه از حال بد استقبال كنيم و ثمره و نيت اون رو بدست بياريم، از اون فرار مي كنيم و دل خوش مي كنيم به خوشی هاي لحظه اي.
من از وقتي كه ايستادم و سعي كردم به سئوالهاي بزرگ زندگيم جواب بدم و فرار نكنم، حال بهتري رو تجربه كردم.
نه اينكه الان عالي باشم،بلكه برخي از دلايل حال بدي رو مي فهمم. اين يعني تلاش براي خود آگاهي
مرسی که نوشتی برام سیاوش جان 🙂
http://www.fatememz2002.blogfa.com
سر بزن اقا محمد رضای عزیز