(نوشته شده در ۲8 بهمن ۹۵)
.
چند روز پیش اتفاقی ساده افتاد که باعث شد نتیجهای راه راه از آن بگیرم. گفتم آنرا اینجا هم بنویسم.
داستان از اینجا شروع شد که چند روز پیش و وقتی برای رفتن به جایی عجله داشتم، موقع پوشیدن کفشم متوجه شدم که کفشم خاکی و گلی است و اصلا اوضاع مناسبی ندارد – که احتمالا بدلیل بارش روز قبل بوده.
از آنجایی که نمیخواستم با کفش خاکی بیرون بروم، دویدم تا بلکه چیزی پیدا کنم و خاک از روی کفشم بزدایم.
از آنجا که هیچ چیزی در جاکفشی پیدا نکردم، از روی عادت کودکی (هنوز هم کودکم البته!) به آشپزخانه دویدم و سر وقت دستمالهای کنار آبگرمکن رفتم.
اگر برایتان سوال شده که “دستمال کنار آبگرمکن دیگر چیست؟”، باید بگویم که دستمال کنار آبگرمکن دستمالی است که دستمال ظرف و سفره و اینجور چیزها نیست. اما دستمال بدرد نخور هم نیست. و اینکه میتوانی با آن کفشت را پاک کنی یا نه، مستلزم محاسبات پیچیدهای است که از حوصلهی این متن خارج است.
بههرحال. دستمالی که بشود با آن کفشم را پاک کنم پیدا نکردم.
دیگر واقعا داشت دیرم میشد.
از بین همان دستمالهای کنار آبگرمکن، یک دستمال آبیِ راه راه آنجا بود.
خودم را برای توبیخ آینده آماده کردم و همان را برداشتم! کمی نماش کردم و کفشم را پاک کردم. باورم نمیشد آنقدر خوب کفش را پاک کند…
وقتی به خانه برگشتم، حواسم به این بود تا در موقع مناسب، خبر برداشتن دستمالِ آبی راه راه را – قبل از اینکه مادرم خودش متوجه شود و جرمم سنگینتر شود! – به مادرم بدهم.
وقتی احساس کردم حالا وقتش است (!)، گفتم : “مامان. اون دستمال آبیه بود – کنار آبگرمکن -. امروز عجله داشتم و اون رو برداشتم و کفشم رو تمیز کردم. عالی تمیز میکرد …”
مادرم – بدون اینکه عکس العملهای احتمالی که پیش بینی کرده بودمشان را بروز دهد – گفت: “جدی؟ آخه هیچ چیزی رو خوب تمیز نمیکنه. آب رو هم اصلا جذب نمیکنه … اصلا اون مال خودت!”
بعد از اینکه خوشحالی ناشی از اینکه هم جان سالم به در برده بودم و هم یک دستمال عالی برای پاک کردن کفشهایم پیدا کرده بودم تمام شد، به این فکر میکردم که:
چه جالب. دستمال همان دستمال است.
دستمالی که به درد پاک کردن هیچ ظرفی یا کابینتی یا … نمیخورد، اما کفش را عالی پاک میکند.
اما حالا که یک دستمال آبی راه راه در دو پوزیشن مختلف، دو عملکرد کاملا متفاوت را از خودش بروز میدهد، چرا بسیاری از مردم دنبال پوزیشن مناسب خود نمیگردند؟
و حاضرند یک عمر با یک عملکرد ضعیف یا کاملا معمولی ادامه بدهند؟
آیا بهتر نیست برای استعدادیابی خود وقت بگذارند؟
خود من چقدر برای استعدادیابی خودم وقت میگذارم؟…
پینوشت نامربوط. یکی از دوستان خوبم بتازگی سایتی را برای باربری راهانداری کرده که شاید بدردتان بخورد.
10 Comments
خدمت که رفتی، یاد میگیری که روز قبل از رفتن به جایی پوتینت را تمیز کنی، واکسش بزنی، روی شعله شمع بگیریش و تمیز و براق بگذاریش توی جاکفشی.
عادتی که من هنوز هم از سال 92 با خودم دارم. این را از زندگی ژاپنی ها یاد گرفته ام. راست یا دروغ فرماندهمان می گفت زندگی ژاپنی ها شبیه این است که اگر مثلا به یک ژاپنی بعد از یک روز کار سخت ده دقیقه فرصت استراحت بدهید، شش دقیقه را به پوشیدن پیژامه، مسواک کردن دندان هایش، مرتب کردن و حاضر کردن رختخوابش می گذارند، سه دقیقه می خوابد و یک دقیقه آخر هم رختخوابش را جمع و مرتب می کند. من این داستان را در خدمت سربازی خیلی تجربه کرده ام. آماده باش هایی که تا ساعت 12 شب باید بار و بندیل و تجهیزات را حاضر می کردیم، ساعت 2 نصف شب بیدار میشدیم و تا دوازده ظهر درگیر بازدید آماده باش می شدیم. از وقت ناهار تا پنج بعد از ظهر هم یگان به حالت عادی خودش بازمی گشت و تا پنج عصر آموزش داشتیم. اگر چهارشنبه بود که از 5 تا 6 هم یک ساعت میشد استراحت کرد، بعد از آن می رفتیم مراسم شامگاه و البته بعد از خوردن شام در ساعت هفت بعد از ظهر تا 11 شب هم «رزم شبانه» داشتیم. تصور کن که در این حجم کار طاقت فرسا اعصاب فولادینی برای نگه داشتن خودت و درگیر نشدنت با کادریهایی که مدام دستور می دادند و سربازانی که مدام حرف گوش نمی کردند باید می گذاشتی.
این باعث شد که من همیشه یاد بگیرم وقت را برای کارهایی که در لحظه «وقت» می گیرند تلف نکنم و روز قبلش سر فرصت و سر حوصله سراغشان بروم.
متشکرم.
سلام یاور عزیز.
ممنون که از تجربت نوشتی. حرفت درسته. من چیزی بهش اضافه نمیکنم جز اینکه بهنظرم اگه میخوایم در برخورد با حرف درست حق مطلب رو ادا کنیم باید بهشون عمل کنیم.
از امشب سعی میکنم هر شب کفشهامو مرتب کنم 🙂 تا به قول تو کاری که لازمه رو تو وقت خودش انجام بدم. نه زمان اضطرار.
هر چند تو این یک مورد خاص، اگه خیلی منظم بودم فرصت این نتیجه گیری رو از دست میدادم 😉
منم ازت ممنونم که نظرتو نوشتی.
محمد رضاى عزيز من هم مى خواستم نسخه ى سربازى رفتن رو برات بپيچم كه ديدم ياور جان بهت توصيه اش رو كرده . اما يه چيز ديگه هم به نظرم رسيد و اون اين كه اگه قرار بود اين كارهاى ساده و باز نگرى ها باعث تغيير در ما بشه كه جهان گلستان بود جانم . كار سخت تر از اين حرف هاست ؛)
رحیمه جان. سلام.
اول اینکه به نظرم نحوه نگارشم کمی ناشیانه بوده. چون هم تو و هم یاور جان هر دو به انگشت من خیره شدید و نه به ماهی که با انگشت به اون اشاره کردم. که طبیعتا مشکل از من هست و باید حواسم رو بیشتر جمع کنم.
اما دربارهی تغییر نگرش به دنیا با اتفاقات ساده، تا حدودی باهات مخالفم! البته اگر منظور تو نقطه عطف و نقطه تحول و از این حرف ها هست، بله طبیعتا با دیدن یک دستمال آبی راه راه که احتمالا نمیشه به این تحول رسید. اما اگر درباره تغییر نگرش در حد جزیی نگاه کنیم – ولو اینکه فقط من به این فکر کنم که «آیا اینجایی که وایسادم، لزوما بهترین نقطهای هست که میتونم باشم یا نه؟»، این دستمال باعث این مورد بوده – برای من طبیعتا. و من این تغییر در حد میکرو در نگرشم رو اینجا بصورت گزارش نوشتم.
راستی، درباره سربازی هم. انشااله قسمت بشه که برم و ببینم :))
قربانت و مرسی که برام نوشتی 😉
محمدرضاى عزيز ، فكر كنم چون اينستاى منو دنبال مى كنى ، تا حدودى با نحوه ى تعاملات من هم آشنايى دارى . من اغلب خيلى جدى حرف نمى زنم . به دل نگير .
و در مورد ميكرو اكشن هم مى خواستم بگم فطعا ميكرو اكشن ها موثرند ، ولى اكشنى مثل سربازى حتما موثره منتظر خاطرات سربازى ات هستم :))
رحیمه جان
من هم اهل به دل گرفتن نیستم اصلا :)) . اتفاقا گفتنت خوب بود و باعث شد کمی فکر کنم – یا خیال کنم که دارم فکر میکنم!
بله اون شخصی که همیشه از خوردنیهای خوشمزهای که میذاری به وجد میاد و گاهی هم کامنت میذاره منم! راستش روم نشده تا حالا ،وگرنه سعی میکردم لاقل یکبار مزاحمت بشم و از نزدیک اون خوردنیها رو ببینم (فقط ببینمها!) :))
بابت دعای سربازی هم ممنون 😉
بی تعارف قشنگ بود. ما آدم ها شاید سال ها آموزش ببینیم و حرف هایی را بشنویم که تغییری در رفتارمان ایجاد نکنند. اما یه جرقه گاهی کفایت میکنه تا باروتی که پس از سال ها انباشته شده رو منفجر کنه. این جرقه میتونه بعد از تماشای یک فیلم، دیدن یک کودک یا دستمال راه راه آبی باشه.
ممنونم از لطفت علی جان 🙂
بله منم اینطور فکر میکنم. گاهی جرقهها میتونن زمینه ساز تغییرهای بزرگ باشن.
مرسی که برام نوشتی 🙂
مرضای عزیز من خیلی بلد نیستم نظر بنویسم
اما نوشتتو خیلی دوست داشتم
عالیه رفیق ناب :)))))))))))))
زیبا جان.
اول اینکه تا اونجایی که من تو رو میشناسم داری شکسته نفسی میکنی :)) فکر میکنم میتونی ساختار یافته فکر کنی و احتمالا با کمی تمرین بتونی همین فکر رو هم بنویسی.
اگه راستش رو بخوای منم خیلی بلد نبودم. ولی نوشتن جوریه که شاید نشه یک دفعه بلد شد و شروع کرد. باید شروع کرد تا رفته رفته بهتر شد. اینه که شروع کردم و دارم حس میکنم که کم کم نوشتن برام راحت تر از قبل شده.
مرسی که اینجا می نویسی 🙂