(نوشته شده در 4 اسفند ۹۵)
.
پیشنوشت. فکر میکنم ذهن همهی ما حداقل یکبار راجع به مهاجرت فکر کرده. خواه مهاجرت به یک شهر بزرگتر (مثل تهران) یا مهاجرت به خارج از کشور مثل اروپا و استرالیا. من هم در مقطعی – حدود دو یا سه سال پیش – به شدت درگیر این موضوع بودم و دوست داشتم ببینم حال من در اینجا خوبتر خواهد بود یا در جایی دیگر. راستش را بخواهید هنوز هم هر از گاهی به این موضوع فکر میکنم.
اصل نوشته:
با پسرخاله ام – که مهندسی شیمی میخواند – هماهنگ کرده بودم.
سر یکی از کلاسهای مربوط به شیمی بود. از آنها که من ازشان اصلا سر در نمیآوردم (کلاس خوردگی. اگر اشتباه نکنم) و من همراه یکی از دوستانم بودم.
با سر، از استاد – که مشغول درس دادن بودند – اجازه گرفتیم و در همان اولین صندلیهای خالی ردیف اول نشستیم.
وقتی دقایق پایانی کلاس هم به سرعت سپری شدند، به سراغ دفتر حضور و غیاب خود رفت. دفتر را باز کرد و مشغول حضور و غیاب بچهها شد…
نام این استاد، دکتر فریدی بود.
تنها استادی بود که میدیدم دختر ها را با پسوند جان و عزیزم صدا میزد و گه گاهی هم با بعضی از آنها شوخی میکرد.
میگفتند از امریکا آمده. در بیشتر اوقات سرحال و خندان بود و خیلی هم به اساتید خشک و بعضا عصبی دانشگاه نمیخورد.
از رفتارش هم میشد حس کرد که در عالم دیگری سیر میکند.
وسط حضور و غیاب، با صحبت نامربوط یکی از بچهها، سر صحبت درباره «فرهنگ» باز شد.
فریدی گفت:
“این چه فرهنگی است؟ شما چند دقیقه وقت بگذارید و به گنجنامه بروید. همه جا را آشغال گرفته. روی سنگ ها یادگاری نوشتهاند… اما در امریکا [نام شهری که در آن بود را میگفت که من در خاطر ندارم] حسرت به دل میمانید که یک زباله – ولو کوچک – روی زمین ببینید. نیست. …
اینجا چند دقیقه نمیتوانی در پارکی آرام بگیری و صدای عربده یا موتور یک موتور سوار را نشنوی… و آنجا …
قوانین راهنمایی و رانندگی را هم که برای سرگرمی نوشتهاند. بگذارید یک خاطره برایتان بگویم:
ما که از ایران رفتیم، با چند ایرانی در آنجا آشنا شدیم. حدودا هم سن بودیم. بعضی از ما مهندسی خوانده بودیم و بعضی پزشکی… بعد از چند سال که از آشناییمان میگذشت، اوضاع مالی آنها (پزشکها) بسیار بهتر از اوضاع من بود که در دانشگاه درس میدادم.
یکبار که یک دورهمی ترتیب داده بودند، مرا هم دعوت کرده بودند.
مجلس گرم بود و دور هم نشسته بودیم. تعداد مان هم کم نبود. هر کسی از دری تعریف میکرد.
بعدا فهمیدم آنها این مهمانی را گرفته بودند تا صحبتهای مقدماتی را درباره تاسیس بیمارستانی در آن ناحیه با هم انجام بدهند… صحبت از صد هزار دلار و میلیون دلار بود. اینکه هزینههای ایجاد چنین مرکزی چقدر خواهد بود و درآمد آن چقدر برآورد میشود و …”
فریدی لبخند زد و ادامه داد:
“راستش را بخواهید بچهها. به من خیلی فشار آمد. با خودم گفتم کل حقوق من چند هزار دلار میشود که آن هم خرج خورد و خوراک و سایر مخارج میشود، اما اینها دارند از سرمایهگذاری میلیون دلاری حرف میزنند. این بود که منتظر شدم تا در موقع لازم این ناراحتی خود را به نحو مناسبی بروز دهم…
حرفها ادامه پیدا کرد و گه گاه هم خاطراتی از ایران گفته میشد.
بعد از چند دقیقه، یکی از پزشکان حاضر در جمع گفت:
پدر من را میگویی.
وقتی به امریکا میآید، انقدر قوانین را رعایت میکند که نگو. راهنمای به موقع و سرعت مجاز و … . اما همین که پایش به تهرانپارس – که محله مان است – میرسد، تا میتواند چراغ قرمز رد میکند و سرعت غیر مجاز میرود …
و همه حاضرین در مهمانی شروع کردند به خندیدن.
بجز من.
من که لحظهی مناسب را پیدا کرده بودم، بلند گفتم: بَسکه گاو است!
همه ساکت شدند.
دکتری که خاطره را گفته بود – با تعجب – پرسید: چی؟
گفتم: به نظر من کسی که قانون راهنمایی و رانندگی را در خانه خود رعایت نمیکند و با این کار جامعه را بههم میریزد، اما وقتی به کشوری خارجی آمد همان قوانین را مو به مو رعایت میکند، گاو است!
دیگر کسی نمیدانست باید چه بگوید تا اوضاع را درست کند و من هم در این میان و بدون خداحافظی ،و در حالی که دلم حسابی خنک شده بود، از آنجا بیرون آمدم…”
دکتر فریدی را اولین بار بود میدیدم. اما کلاسش واقعا همانطور که میگفتند بود. سرشار از خنده و لذتبخش.
دکتر حضور و غیاب را تمام کرد.
وقتی بچهها دورش را گرفته بودند، پیش او رفتم و گفتم: سلام استاد. میخواستم اگر فرصت داشته باشید چند دقیقهای با شما صحبت کنم.
– درباره چه موضوعی؟
– درباره مهاجرت…
– چند دقیقه صبر کنید تا بچهها بروند. بعد با هم به اتاق من میرویم…
طی چند دقیقه، بچهها وسایلشان را جمع کردند و افرادی هم که دوروبر استاد بودند کم کم خداحافظی کردند و رفتند (همانهایی که از جلسهی اول دنبال تعیین تاریخ میانترم؛ و از جلسهای که تاریخ میانترم معلوم شد به بعد هم، دنبال تغییر آن تاریخ هستند!)
به اتاق دکتر رفتیم.
دکتر آرام و با حوصله ازم سوالهایی را پرسید. رشته و معدل و کشور مورد علاقه و … .
بعد شروع کرد به توضیح دادن انواع مقاطع آموزشی و فرق هر کدام و اینکه انواع پذیرش گرفتن کدام ها هستند و … . و من که دائما از کلمات کلیدی که او میگفت نت برداری میکردم.
تا اینجا همه آن چیزی که دکتر گفته بود را میتوانستم در اینترنت هم بیابم. اما به هر حال صبر کردم و با علاقه همه ی صحبت های او را گوش دادم.
چیزی بیشتر میخواستم. درباره احساس.
اینکه حس مهاجرت چگونه است؟
همین موضوع بود که مرا مدتها بود مشغول خودش کرده بود. اینکه میخواستم تا حدودی بدانم احساسم با مهاجرت بهتر میشود یا نه…
جایی در وسط حرفها گفتم:
“استاد. کاملا حق با شماست! اینجا آدم آسایش ندارد! نه در پارک – که نعره دیوانگان و لات ها آرامش نمیگذارند. نه در رانندگی. نه در تفریح و همانطور که شما گفتید، فرهنگ را هم که دیگر نمیشود عوض کرد…”
فریدی خندید.
گفت:
“حالا در این حدی هم که من سر کلاس گفتم که نیست! من اعصابم خرد شده بود و یک چیزهایی گفتم.
گاهی در آنجا، دل آدم لک میزند برای نعره یک لات بیسر و پا. گاهی حوصله ات سر میرود که چرا اینجا همه “عین آدم آهنی برخورد میکنند. همه چیز روی نظم بودن هم گاهی حوصله آدم را سر میبرد!…
همچنین در جایی گفت:
“همیشه اینطور است که از اینجا، امریکا برای ما یک بهشت به نظر میرسد.
فکر میکنیم آنجا آزادیم. که هر کاری که میخواهیم بکنیم.
در حالی که در آنجا هم باید سخت کار کنی. تا چند هزار دلار حقوق گیرت بیاید و البته، باید به دلار هم خرج کنی و خرج و مخارج هم آنقدر بالاست که آن چند هزار دلار تا آخر ماه دوام نیاورد…”
نمیدانم دقیق جملات را یادم مانده یا نه.
اما احساس آن روز در دفتر دکتر، چیزی نیست که از خاطرم برود…
پینوشت1. خود دکتر فریدی را – که استاد دانشگاهی در امریکا بوده -، بعد از حادثه یازده سپتامبر، و علی رغم سن بالا (شاید حدود 70-60 سالگی) از دانشگاه اخراج کرده بودند و او به ایران بازگشته بود. بندهی خدا چقدر جورج بوش را فحش میداد به خاطر این موضوع!
پینوشت2. دکتر فریدی، در آبانماه همین سال دار فانی را وداع گفت (+). با اینکه چند ساعتی بیشتر او را از نزدیک ندیده بودم، اما از مرگش فوق العاده ناراحت شدم. آنطور که شنیدم خیلی ها هم – که مثل من حتی دانشجوی مستقیم او نبودند – حال من را داشتند. خدایش بیامرزد.
2 Comments
محمدرضا جان ، به نظرم در داستان نويسى خيلى استعداد دارى . از اول تا آخرش رو با علاقه خوندم و خيلى برام جالب بود .
رحیمه جان. ممنونم از لطفت. اگه بدونی چقدر از خواندن کامنتت انرژی گرفتم 🙂
مرسی که هستی 🙂