از تاکسی، تا قلیان و تا فتحعلی شاه قاجار

پیش‌نوشت. متن زیر طولانی، پراکنده و حاوی برداشت‌های شخصی است و کمترین ویرایش روی آن انجام شده. به‌نظرم گزینه‌ی مناسبی برای خواندن نباشد.

اصل نوشته:

مقدمه

دیروز برای دیدن چند دوستِ عزیز، دل به جاده زده و کنار مسافرکش گرامی نشسته بودم.

معمولا در این مواقع، هندزفری به گوشم می‌گذارم و سعی می‌کنم چیز مفیدی گوش بدهم – یا لااقل تحلیل ها و دغدغه های غیر مفید نشنوم.

اما این بار آقای راننده کمی آشنا بود – یا من اینطور احساس می‌کردم.

این بود که فکر کردم شاید قطع کردن حرف او و درآوردن هندزفری، بی ادبی باشد.

صبر کردم تا حرفش تمام شود.

هر چند مجبور شدم برای دقایقی تحلیل‌هایی را گوش کنم که دوست نداشتم بشنوم، اما همین چند دقیقه باعث شد به مدل ذهنی نسبتا رایجی فکر کنم که قصد دارم در این نوشته کمی مفصل تر درباره اش فکر کنم.

1

آقای راننده از سن و سالم پرسید. از کارم و از سربازی و … .

به لطف صورت بیبی فیس من، تا مدتها می‌توانم به بقیه بگویم درس می‌خوانم – و همه هم قبول کنند!

همین جواب را دادم.

خوبی این جواب این است که سوال‌های دیگر هم با آن پاسخ داده می‌شوند.

هر چند می‌دانیم که دانشجو عموما بیکار است و بعید هم می‌دانم جز عده‌ی اندکی، بقیه دانشجویان دانشگاهی وقت قابل توجهی روی درس بگذارند (دوستان من از قشر دانشگاه پیام نور و آزاد و دولتی و دانشگاه تهران و شریف و … هستند و این را تقریبا همه‌شان اذعان دارند).

اما «مردم» انتظار ندارد که دانشجو کار هم بکند.

در نتیجه، عموما وقتی می‌گویم دانشجو هستم، وضعیت درآمدی (دریافتی از خانواده)، کار (بیکار یا همان دانشجو)، سبک زندگی (بدون دغدغه بودن و خوش بودن) و تا حدودی هم ازدواج مشخص می‌شود (بیشتر دانشجو‌ها مجردند).

اما ازدواج را نمی‌توان قطعی گفت.

این بود که آقای راننده – برای کامل شدن پازل ذهنی اش – پرسید: “زن نگرفتی؟”

گفتم: “نخیر!”

حالا پازل تکمیل شد.

شروع کرد که من در هجده سالگی زن گرفتم و بعد در فلان جا استخدام شدم و برای دوره چند سالی به بهمان‌جا رفتم و.. . و اینکه به نظرم تو هم زودتر زن بگیر!

این را بدان. اگر کسی به تو گفت حالا زود است و زن می‌خواهی چکار و …، او دشمن توست و اگر کسی گفت که زود زن بگیر، او صلاح تو را می‌خواهد! دوست و دشمنت را اینطور بشناس!…

البته فکر می‌کنم خیلی از ما روزانه با این مشورت‌های زورکی و یک طرفه، بمباران می‌شویم و این اصل چیزی نبود که بخواهم در اینجا تعریف کنم.

در لابلای حرفهای این آقا، که از سربازی خود گفت و اینکه چقدر عمر سریع می‌گذرد، از دختران خود که همگی تحصیل کرده و با سواد هستند و شوهرهایشان هم همینطور، و خیلی حرفهای دیگر، می‌توان چند نکته را حس کرد:

هدف از زندگی، برای او که اکنون در دهه پنجم زندگی خود بود، عملا ناشناخته و مجهول بود. نمی‌دانست برای چه به دنیا آمده و اینکه اصلا دنیا، دقیقا یعنی چه.

اندک رضایتی اگر بود، از این بود که هر کاری را سر وقت انجام داده (سر وقت زن گرفته، سر وقت سربازی رفته، سر وقت بچه‌دار شده،…).

آینده‌ی ایده‌آل خود را در زندگی، در فرزندان خود جستجو می‌کرد. حس اینکه: من که به “جایی” نرسیدم. اما تمام تلاشم را کرده و می‌کنم که بچه‌هایم برسند. هر چند دقیقا نمی‌دانم “کجا” مد نظرم است. (که معمولا بعید است بچه‌ها همچین حسی را درک یا قبول کنند. بچه‌ها، یا آنقدر می‌فهمند که از زحمات پدر و مادر تشکر می‌کنند – هر چند می‌دانند و می‌فهمند که رویاهای آموخته شده و اهداف تجویزی، بیشتر زندگی‌شان را تنگ کرده تا به آنها کمک کند- ، یا اینکه مدام از والدین‌شان گله می‌کنند که شما باعث شُدید که ما به هیچ جایی نرسیم…)

– پس زمینه‌ی ذهنی “کارِ کمتر و لذتِ بیشتر“، در تک تک موضوعاتی که بیان می‌کرد، مشهود بود. انگار هدف درست زندگی را در این میدید که کمی کار کنی و به جایی برسی و در ادامه‌ی زندگی، از دستاورد‌های آن «کمی کار» استفاده کنی. و «زرنگ» کسی است که با میزان کمتری از آن «کمی کار»، به بیشترین دستاورد ها برسد…

2

وقتی بچه‌ -تر!- بودم، قلیان برایم یک چیز سحرآمیز بود.

در عروسی ها یا مهمانی‌های بزرگ، یک قلیان بزرگ می‌آوردند و می‌گذاشتند جلوی پیرترین فرد حاضر در مجلس – که معمولا در دورترین نقطه از درب (بالای مجلس) می‌نشست.

هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید در بچگی کسی را حین قلیان کشیدن دیده باشم.

اما بود.

نمی‌دانم. شاید همان بزرگترها هم کمتر می‌کشیدند و بودنش بیشتر حالت نمادین داشت!

در مسافرت‌ها هم خبری از قلیان نبود – یا لااقل من ندیده و یادم نیست…

حالا آن را مقایسه کنید با الان.

در کافه‌ها و قلیان‌خانه‌ها. در جاده‌ها. مهمانی‌ها. قلیان کشیدن خانوادگی در پارک ها – که بعضی وقت‌ها دیده ام حتی به خردسالان هم نوبت می‌رسد.

حتی گاهی دیده‌ام – و شاید شما هم دیده باشید – که حین رانندگی هم بعضی‌ها قلیان می‌کشند!

3

دیروز وقتی با دوستم در پارک قدم می‌زدیم، عده‌ای را دیدم که در پارکینگ، درون خودرو نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند.

در پارک اما، نم نم باران بهاری در عصر، باعث شده بود هوا به طرز وحشتناکی لطیف و لذت بخش باشد.

به دوستم گفتم:

فکر می‌کنم فهم من کم شده. اینها را اصلا نمی‌فهمم…

حرف پیرامون خیلی موضوعات دیگر هم چرخید.

بعد که کمی فکر کردم، دیدم این نگاه، نگاه جدیدی نیست.

همین نگاه است که می‌گوید اگر صبح تا شب کار می‌کنی و وقتی برای «لذت های تعریف شده توسط “مردم”» اختصاص نمی‌دهی، احمقی.

همین نگاه است که می‌گوید اگر زیاد کار کنی و درآمدت کم باشد، احمقی.

همین نگاه است که به معلم دوران ابتدایی که به‌خاطر بی‌عدالتی در نظام پرداخت حقوق، در دوران بازنشستگی وضع مالی‌اش خوب نیست، می‌گوید احمقی (با اینکه کار خود را تمام و کمال انجام داده و واقعا “معلم” بوده).

و همین نگاه بود که صبح در حرفهای آقای راننده می‌گفت: اگر از لذت‌های زندگی استفاده نکنی، احمقی.

..

4

نمی‌دانم چرا یکدفعه یاد شاه‌های قاجاری افتادم (اطلاعات من از این شاه‌ها صرفا کتاب‌های درسی بوده و هست).

یاد ناصرالدین شاه. و مخصوصا فتحعلی شاه – که مخصوصا از او همیشه کینه به دل داشته‌ام!

همیشه فکر می‌کردم بی‌تدبیری اینها بوده که وضعیت ما امروز این شده…

اما دیروز، در یک لحظه، به آن‌ها حق دادم.

انگار – درست یا غلط – آن کینه‌ی قدیمی دیگر نبود.

با خودم فکر کردم اگر پادشاهی در اختیار خیلی از ماها بود، احتمالا وضعیت آیندگان خیلی بدتر از این می‌شد.

ما که امروز از لذت‌های زندگی، نمی‌خواهیم حتی قطره‌ای از دست بدهیم، اگر جای فتحعلی شاه بودیم چه می‌کردیم؟

7 Comments

  1. محمدرضا جان
    به نظر من قاعدتا تمام اينها ريشه در ذات و اخلاق شكل گرفته ساليان دراز در ما ايرانيهاست كه به لطف فناوريهاي نوين سرعت بيشتري هم گرفته است. اخلاقي كه خودمان حتي تمايل داريم حاكمي مانند فتحعلي شاه بر ما حكومت كند و چاپلوسي اش را نيز ميكنيم. براي ريشه شناسي اين اخلاق هم كتابهاي زيادي نوشته شده ولي علي الحساب كتاب “چرا عقب مانده ايم؟” بد نيست.

    • محمدرضا گفت:

      سلام سید مهدی عزیز.
      دقیقا همینه که انگار ما داریم نون مدل ذهنی خودمون رو می‌خوریم که طی صدها سال شکل گرفته و امروز با پوست و استخوان ما عجین شده.
      ممنونم از معرفی کتاب. قبلا اسم کتاب رو شنیده ام. الان به لیست خریدم اضافه کردم. ممنونم که نوشتی 🙂

  2. محمدرضا نمی دونم میدونی با نوشته هات چقدر راحت برقرار می کنم یا نه !
    وقتی اولش گفتی طولانی می خواستم منصرف شم . امروز به خیلی از کارام نرسیدم . اما با همه این اوصاف وقتی خوندم اصلا پشیمون نشدم که وقت گذاشتم ؛ حداقل به خودم می تونم بگم که هشت فروردین وبلاگ دوستام رو خوندم . به خصوص وبلاگ محمدرضا دوست داشتنی .
    بازم طولانی بنویس .

    • محمدرضا گفت:

      سلام سینا جان.
      مرسی که کامنت نوشتی.
      شرمنده ام که یکسری چیزهای بیربط رو به هم ربط دادم و وقتت رو گرفتم، ولی از طرفی خوشحالم که دوست داشتی. به قول خودت، نیمه پر لیوان رو ببینم 😉

  3. […] نوشته‌ای که موقع نوشتن متن یادش افتادم: از تاکسی، تا قلیان و تا فتحعلی شاه قاجار […]

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *