این پست ، صدمین نوشتهای است که روی وبلاگم مینویسم.
اگر بخواهم صادق باشم، وقتی نوشتههای اول را مینوشتم، این نقطه بسیار دور و رسیدن به آن نسبتا بعید به نظر میرسید.
اما من هم مثل بسیاری دیگر از بچههای متمم، از چند ماه پیش شروع به وبلاگ نویسی کردم و امروز، به صدمین پست رسیدهام.
در این صد پست، درباره هر چیزی که به ذهنم میرسید نوشتم.
گاهی خاطره نوشتم و گاهی، چیزهایی را که درباره بازاریابی به ذهنم میرسید.
گاهی هم درد و دل کردم.
هر چند در این لحظه میدانم هنوز راه بسیار بلندی پیش رویم هست، اما امروز خودم را قابل مقایسه با لحظهی اول نمیبینم.
چه به لحاظ ساختار منظمتر ذهنی، چه به لحاظ جرات ابراز حضور و ابراز وجود (که در ادامه همین نوشته به آن خواهم پرداخت)، و چه به لحاظ بسیاری دیگر از شاخصهای نگارشی.
همچنین، همانطور که در جاهای دیگر هم گفتهام، یکی از برکات بزرگ وبلاگنویسی برای من، پیدا کردن دوستان خوب متممی وبلاگنویس بود. افرادی که اگر بخواهم آنها را در یک صفت مشترک بدانم، آن صفت ” ستایشگر تفکر و اهل تفکر بودن” است. (لیستی از دوستانم را در وبلاگ محمدرضا جان میتوانید ببینید و من هم سعی کردم به مرور، و با توجه به ظرفیت محدود ذهن خود، با تعدادی از دوستانم بیشتر آشنا شوم و این روند را همچنان ادامه میدهم).
اما دوستانی هم هستند که این نوشته را میخوانند، ولی خود وبلاگ ندارند.
یا شاید در گذشتهها وبلاگ داشتهاند، اما امروز خود را یک وبلاگنویس نمیدانند.
هر چند فکر میکنم تصمیم به وبلاگنویسی هم – مثل بسیاری از تصمیمات زندگی – شخصی تلقی میشود و هرچند میدانم صحبت فرد کوچکی مثل من، در جایی که محمدرضا شعبانعلی عزیز اظهار نظر و عقیده کردهاند، شاید لازم – یا حتی مناسب – نباشد، اما میخواهم از این فرصت استفاده کنم و برای این دوستانم بنویسم.
دلیل این تاکیدم بر وبلاگنویسی، برند سازی شخصی نیست – هر چند که خواهناخواه اتفاق میافتد.
حتی بیشتر شدن ارتباطات و دوستیهای خوب هم نیست – که همانطور که در بالا اشاره کردم اتفاق افتاده و میافتد.
یا حتی حس خوب به اشتراک گذاشتن افکار – که حس فوق العادهای است و بصورت خودکار و با هر نوشتنی اتفاق میافتد.
همه اینها هستند. اما تاکیدم خیلی بیشتر به خاطرِ «نظم فکری» است.
در سالهای قبل دوستانی داشتهام که خود را اهل تفکر میدانستند، اما فکر آنها زاینده نبود.
حرفهای امروز آنها،احتمالا همان حرفهای سال یا سالهای گذشتهی آنهاست. شاید کمی شاخ و برگ به افکارشان اضافه شده باشد یا رشد کمی داشته باشد. اما کلیت همان است (متاسفم این را بگویم که تعدادی از آنها – که البته بعید میدانم حوصله داشته باشند و اینجا را بخوانند -، فقط در نگاه خودشان متفکر هستند ولی فکرشان کاملا یک نظام تفکر ثابت را دائما تکرار میکند. با حرفهای تکراری و ثابت.)
اما نوشتن باعث میشود فکر، از حرف بودن خارج شود و – به اصطلاح – روی کاغذ بیاید.
یک فکر را از یک جهت، معمولا دو بار نمیشود نوشت – حتی فکری که در ذهن خیلی جالب یا هیجان انگیز به نظر میآید.
شاید هنر داشته باشی و آن را یکبار به همان هیجانی که در فکر داری، بیان کنی، اما در دومین بارِ مطرح کردن، آن فکر حتی برای خودت هم چندان جالب به نظر نمیرسد (که خیلی وقتها همان یکبار هم نمیشود).
ذهن مجبور میشود که بیشتر فکر کند.
تا فکرهای جدید پیدا کند. تا حرفهای جدید برای گفتن داشته باشد. تا نگاههای نو، به مسائل قدیمی بیاندازد.
و تاثیرش را تا جایی میگذارد که شاید شخص متفکری که اهل نوشتن نیست، با همان شخص در حالتی که مینویسد، چندان قابل مقایسه نباشد.
از مزایای وبلاگنویسی که بگذریم، بیایید به این سوالات فکر کنیم که چرا فکر میکنیم نوشتن در وبلاگ برایمان سخت است؟ آیا این احساس را همه دارند یا فقط من آن را تجربه میکنم؟ و اینکه چه کنیم که علی رغم سختی، دستمان راه بیوفتد به نوشتن.
اوایل که دوستانم را به وبلاگ نویسی تشویق میکردم، فکر میکردم قسمتِ سخت ماجرا، «ایجاد وبلاگ» است.
یاد یک حکایت افتادم.
میگویند فردی پسر خود را برای یادگیری خواندن و نوشتن به مکتبخانهای در شهری دور فرستاد. مسافت تا شهر طولانی بود و همین امر، رفت و آمد را بسیار سخت میکرد.
وقتی بعد از چند ماه، آن فرد برای دیدن پسرش به شهر رفت و از میرزا وضعیت پسرش را جویا شد، میرزا گفت: پسرت وضعیت اصلا خوبی ندارد. بعد از چند ماه، حتی “ا” را هم نمیتواند بنویسد!..
پدر خیلی ناراحت شد. اما چاره ای نبود و رفت.
چند ماه دیگر، وقتی دوباره به مکتبخانه و نزد میرزا آمد، با نهایت تعجب دید که وضعیت همان وضع سابق است! پسر هنوز نمیتوانست حتی “ا” را بنویسد.
مرد شاکی شد.
پسرش را صدا زد و گفت : بنویس الف.
پسر گفت نمیتوانم. بلد نیستم.
گفت چطور نمیتوانی. چند ماه است تمرین میکنی! الف که کاری ندارد. یک خط صاف است. از بالا به پایین دستت را بکش. اینطوری.
و یک الف بزرگ روی تابلو نوشت…
بعد از کمی صحبت، پسر گفت: نوشتن الف که کاری ندارد. میخواهی تا شب برایت الف بنویسم. اما موضوع اینجاست که بعد از الف، میخواهی بگویی ب بنویس. بعد پ … و من از این میترسم!…
فکر کنم در بسیاری از دوستانم، داستان وبلاگنویسی چیزی شبیه نوشتن همان الف باشد.
یعنی خودِ ایجاد وبلاگ آنقدر سخت نیست و داستانِ بعدِ آن است که آن را مشکل میکند.
منطقی هم هست.
امروز که ثبت نام در سایتهای ارائهی وبلاگ، انقدر آسان است که ظرف 5 یا 10 دقیقه میتوان صاحب یک وبلاگِ رایگان ( و ظرف چند ساعت، یک وبلاگ روی وردپرس) شد، بعید است کسی به دلیل سخت بودن ایجاد وبلاگ، وبلاگنویسی نکند.
پس احتمالا سختیِ کار – بر خلاف چیزی که من در ابتدا فکر میکردم، «فرآیند ایجاد وبلاگ» نیست (البته در ابتدا انقدر که اینجا نوشتم بدیهی به نظر نمیرسید!).
بعد، فکر کردم که شاید فرآیند نوشتن است که برای برخی دوستانم ناشناخته و عجیب به نظر میرسد. فرضی که تعدد نوشتههای برخی از آنها – که در روی برگه یا در دفتر مینوشتند – نشان داد که چندان فرض درستی نیست.
اما نکتهای که چند ماهی است به آن فکر میکنم – و امروز فکر میکنم احتمالا این عامل، عامل مهمی در ننوشتن باشد – این است که:
تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.
از قدیم هم معمولا گفتهاند که کم بگو تا کمتر ضرر کنی (یا کمتر آسیب ببینی).
بیت ها و ضرب المثل هایی که البته با احساس ما از تجربههای شخصی مان هم همخوانی داشتهاند و با توجه به از دست دادههایی که به دلیل “صحبت کردن” داشتهایم، ما را به کمتر گویی در بسیاری از شرایط سوق دادهاند:
حرفی زدهایم و گندی بالا آمده!
حرفی زدهایم و چیزی از دست دادهایم یا امتیازی دادهایم.
حرفی زدهایم و کسی دلخور شده…
شاید به همین دلیل باشد که افرادی که در سالهای نوجوانی، بسیار شلوغ کار و برونگرا (به اصطلاحِ کوچه بازاری و نه علمی) هستند، چند سال بعد به افرادی بسیار ساکت و گاها محافظهکار تبدیل میشوند.
نمیگویم زیاد حرف زدن خوب است و کم حرف زدن بد. فقط به نظرم یکی از دلایل ننوشتن، محافظهکاری بیش از حد و ترس از نگاه “مردم” باشد.
البته عامل دیگری هم هست (که شاید بشود آن را به نوعی همان قبلی به حساب آورد). ترسی که من هم آن را داشته و تجربه کردهام.
ترس از اینکه:
نکند چیزی بگویم یا اشتباهی بکنم و بقیه بفهمند (یا فکر کنند) که من یک آدم معمولی (یا بیعرضه) هستم.
نکند با نوشتن، نقطه ضعفهایم نمایان شوند و جایگاه بالقوهام را در نگاه دیگران از دست بدهم.
شاید بشود این ترس را، به ترس لخت شدن در میان مردم – در استخر! – تشبیه کرد (تشبیه خیلی خوبی نیست. اما به نظرم میتواند منظور را برساند).
تا بحال به رفتار افرادی که برای اولین بار به استخر میروند (یا مدت زیادی است به استخر نرفتهاند) دقت کردهاید؟
گاهی این افراد، وقتی باید در رختکن لباسها را از تن بکَنند و به درون سالن اصلی استخر بروند، در ابتدا احساس راحتی ندارند. غافل از اینکه احتمالا تمام اطرافیانشان هم همین احساس را تجربه کردهاند. هر چند برخی در کودکی، بعضی در نوجوانی و شاید گروهی هم بهتازگی.
در واقع، این حس که “ممکن است عجیب به نظر بیایم” یا “ایرادهای من” – خواه ایرادهای ظاهری در استخر یا ایرادهای فکری یا نگارشی در وبلاگنویسی – بزرگ جلوه کنند، بعضی از ما را ممکن است بترساند.
برای من که این گونه بوده – هم در مثال استخر و هم در وبلاگنویسی.
اما در هر دو مورد، به این نتیجه رسیدهام که این ترس، ترسی پوچ و بیهوده بوده.
در انتها و با توجه به تمام آنچه در بالا گفتم، میخواهم دو پیشنهاد بکنم:
یکی اینکه بیشتر به استخر بروید.
و دیگری اینکه از همین امروز شروع کنید به وبلاگنویسی.
موفق باشید 🙂