(نوشته شده در 22 آذر ۹۵)
.
یکی از نکاتی که در خودم و دوستانم کمابیش دیدهام، این بوده که گاهی سقف خواستههایمان را به این دلیل پایین میگیریم که فکر میکنیم ما در حدی نیستیم که به آنها برسیم.
فکر میکنم پارسال بود که صاحب یکی از فروشگاههای نزدیک مغازهی ما، آقای راضی، قصد داشت تغییر شغل بدهد و یک فروشگاه عرضه مواد غذایی (شاید چیزی که به آن مینی هایپر میگویند) افتتاح کند.
اتفاقا، فروشگاه آقای راضی در مسیر من و یکی از دوستانم هم قرار داشت و در بسیاری از مواقع، هر بار که با دوستم از جلوی مغازه آقای راضی رد میشدیم، با بررسی تعمیرات و تغییرات انجام شده نظرتمان را راجع به اینکه آقای راضی باید این کار را بکند و صندوق باید آنجا باشد و رنگ دیوار فلان باشد و … با هم به بحث میگذاشتیم. (حتی یکبار هم به نتیجه رسیدیم که احتمالا انقدر که ما از تغییر شغل آقای راضی ذوق زده شدهایم، خود او نشده!)
در یکی از همین تبادل نظرها بود و من حسابی گرم شده بودم و نظر پشت نظر ارائه میفرمودم که بین حرفهایم، دوستم گفت:
ببین. همه اینهایی که تو میگویی را میشود کرد. اما اینها خودشان را آنقدر ها جدی نمیگیرند…
حق با او بود. فروشگاه دو سه هفته بعد افتتاح شد و آقای راضی، صاحب یک فروشگاه نسبتا بزرگ شد.
نمیدانم ظرفیت بالقوه یک کار را چطور اندازه میگیرند.
شاید هم با برآورد اینکه یک کسب و کار چقدر درآمد دارد و چقدر درآمد میتواند داشته باشد، بتوان راجعبه موفق بودن یا نبودن کسبوکار نظر داد.
شاید هم تمام این کارها بیهوده باشد و نیازی به برآورد دقیق ظرفیتهای دیگران وجود نداشته باشد (به هر حال، آقای راضی از فروشگاه جدیدش کاملا راضی است و همین برای او کافی است). اما درباره ظرفیتهای خودمان چطور؟
شاید چالش اصلی اینجا باشد. درباره خودمان. اینکه کجاها بوده که میتوانستیم بالاتر از آن چیزی که هستیم برویم، اما خودمان را آنقدر جدی نگرفتیم؟
پینوشت. این نحوه نامگذاری روی افراد رو اولین بار از محمدرضا شعبانعلی عزیز دیدهام و دوست داشتم. اینکه به افراد، متناسب با خصوصیت بارز یا شغل آنها، نامی اختصاص بدیم. مثل آقای کتابچی (کتابدار) یا آقای پنهانچی (بسیار پنهان کار) یا آقای توزیعی (مدیر توزیع کارخانه). احتمالا در آینده هم از این شیوه استفاده خواهم کرد. فقط خواستم به این بهانه از معلم خوبم یادی بکنم.