اخیرا که با آشنایان و هم سن و سال های خودم صحبت میکنم، صحبت از آینده میشود و برنامه هایی که برای آن داریم.
گاهی تکه ای از چیزی را که فکر میکنم درست است به آنها میگویم.
البته اوایل با همه یک جور صحبت میکردم. اما میدیدم اکثرا چشمانشان گرد میشد و یک علامت سوال بزرگ روی سرشان ایجاد میشد! تا جایی که شاید اگر نمیخندیدم و احساس نمیکردند که دارم شوخی میکنم، به این فکر میافتادند که باید با تیمارستان تماس بگیرند!
مثلا وقتی صحبت از کار میشد، میگفتم: چرا باید زندگی را چند تکه کرد. آیا نمیشود همه اش زندگی کرد و تفریح؟ نمیشود جوری کار کرد که از کار کردن خسته نشد؟
یا مثلا میپرسند : درس نمیخوانی؟
می گفتم: چرا میخوانم.
بعد میگفتند کدام دانشگاه.
و من میماندم چطور باید توضیح بدهم که درس خواندن من از آنهایی نیست که با زور و کلی مشقت و صرف منابع گرانقیمتی چون عمر، درسی غیرکاربردی بخوانی و آخرش تکه کاغذی به دستت بدهند که به هیچ کاری هم نمیآید…
به هر حال مدتی طول کشید تا بفهمم باید جوابها را با مخاطبم سِت کنم و گاهی جوابهایی را بدهم که خودم میدانم صرفا جوابی درست از دید اوست – و نه من.
کمی از حرفم دور شدم.
میگفتم که گهگداری دوستانی میبینم که حس میکنم میتوانم بخشی از نحوه فکر کردنم را با آنها به اشتراک بگذارم، نظراتشان را بشنوم و با هم گپ بزنیم.
اما در گفتگو با همین دوستانم هم (که گاهی ماهها طول میکشد تا یکی شان را حضوری ببینم)، وقتی صحبت از آینده میشود، خیلی میشنوم که دوستانم میگویند: ما دیگر خیلی فرصت اشتباه کردن نداریم..
خیلی وقت است با خودم در این باره فکر میکردم که فرصت اشتباه کردن یعنی چه؟
تا اینکه دیروز هم این جمله را شنیدم : ما خیلی وقت نداریم که راه اشتباهی را برویم. باید کاری کنیم که با اطمینان بالاتری، به موفقیت ختم میشود.
نمیدانم چرا.
هر چه فکر میکنم، از این جملهی بدیهی چیزی دستگیرم نمیشود. ولی فکر میکنم، منظور این دوستانم احتمالا این است که ریسک کردن و تلاش برای جهش در شرایط زندگی، خواه از طریق راه انداختن یک بیزینس یا استارت آپ یا اختراع یک وسیله یا هر راه دیگری، یک سن بخصوصی دارد.
احتمالا تا موقع دانشجویی میتوان این فرصت را به خودمان بدهیم که اشتباه کنیم – شاید چون دانشجو به هر حال علاف است. یک سنگی میاندازد. شاید گرفت!..
اما الان خیلی دیر شده.
دیگر باید به فکر سر و سامان گرفتن باشیم (همانطور که محمدرضا شعبانعلی میگفت، سر و سامان گرفتن یعنی داشتن یک قرارداد بلند مدت شغلی و یک قرارداد بلند مدت عاطفی).
الان که فکر میکنم، با خودم میگویم شاید دلیل اینکه سبک استدلال برخی از این دوستانم را درک نمیکنم، این باشد که در یکی دو سال اخیر سعی کردهام از بند “غولی به نام مردم” رها شوم و تصمیم هایم را خیلی با معیار آن موجود بی شاخ و دم نسنجم.