حتما برای شما هم پیش آمده که چیزهایی در مسیر زندگی آموخته باشید که شاید نتوانید از آنها بطور منطقی دفاع کنید، اما برای خودتان حکم قطعی داشته باشند. قواعدی مقدس برای خودتان که طبق آنها فکر کنید، تصمیم بگیرید و رفتار کنید. من هم چنین لیستی در ذهنم دارم. همانهایی که شاید بتوانم آنها را قوانین زندگی من بنامم.
مشخص است که قوانین زندگی هر کس، شاید از دید دیگران پایه و اساس منطقی نداشته باشد. یا خلاف منطق گروهی از افراد باشد، چون ممکن است از روش دیگری بجز منطق در ذهن تثبیت شده باشند.
قوانینی که اینجا مینویسم هم ممکن است همیشه درست نباشند، اما در دفعات زیادی برایم مفید بوده که باعث شده آنها را مثل یک اصل و قانون جدی بگیرم.
اولین قانون زندگی من این است که مهمترینها را هرگز نباید – زود – با دیگران مطرح کنم. ممکن است این مهمترین، یک آموزه باشد. یا یک احساس. یا حتی یک کتاب. شاید هم خیلی معمولیتر از این حرفها برای دیگران به نظر بیاید، مثل باور به یک نگرش غیررایج. یا شاید یک شعر.
این خلاف چیزی است که به ما گفتهاند، زکات علم آموختن آن به دیگران است.
یا آن باور تحسینشده که میگوید اگر احساس کردی کسی نیاز به کمکی داشت و ممکن بود آنچه میدانی بتواند به او کمک کند، به او یاد بده.
یا آن ارزش غالب که ایدهها را به اشتراک بگذار تا رشد کنند.
از این جملات میتوان باز هم نوشت و همه میتوانند گاهی درست باشند. اما برای من، سریع بهاشتراکنگذاشتن مهمترینها حدود سه سال قبل به یکی از قوانین زندگیام تبدیل شد.
آن روزها را خوب به خاطر دارم. کار روزانه تا بیست ساعت با تلاطمهای مختلف، فشاری ایجاد میکرد که با خودت بگویی سختترین دوران زندگی، لابد باید همینجا باشد. جایی که همه امید و همت و تلاش و انگیزه، مثل شعله شمعی در برابر طوفان، لرزان و ناپایدار به نظر میرسید.
آن روزها ذکر روز و شبم شعری از مجتبی کاشانی به نام قصیده ۲۰۰۰ بود. (محمدرضا شعبانعلی آن را در وبلاگ خودش روخوانی کرده است).
گاهی بیشتر از ده پانزده بار در روز به آن گوش میدادم؛ کلمه به کلمه. نوع نگاه و استعارههای آن را دوست داشتم. به چیزی که میگفت باور داشتم.
آنجا که میگفت:
… نازنین
زندگی ساعت دیواری نیست
که اگر هم خوابید
بتوانی آن را تنظیم کنی .. کوک کنی .. برسانی خود را به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست که آن را موجی بکشد تا ساحل
و در او مرواریدی باشد .. غلطان .. نایاب
هیچ صیاد زبر دستی نیز .. باز بیتور و تقلا حتی .. ماهی کوچکی از دریایی صید نکرد
بخت از آن کسی است
که به کشتی رود و دل به دریا بزند .. دل به امواج خطر بسپارد
و بخواهد چیزی را کشف کند
و بداند که جهان پر از آیات خداست
بشنود شعر خداوندی را در کار جهان
و ببندد کمرش را با عزم
و نمازش را در مزرعه .. در کارگهی بگذارد .. و مناجات کند با کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد
و کتابش را بگذارد در زیر سرش
و ببیند در خواب .. حل یک مسئله را
باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود …
احساسی در درونم شروع به صحبت میکرد. همان صدا که حافظ شمع بود در میانهی طوفان.
در همین حوالی، متوجه شدم که یکی از آشنایان قدیمی در تصمیمگیری درباره آیندهاش به چالش خورده است. مسئلهای که جنسش برایم آشنا بود و یکی از نگاهها به آن قصیده 2000 میتوانست باشد.
تصمیم گرفتم تا شعر را برایش بفرستم.
برایش با یک توضیح مختصر که شرایطت را میفهمم و شاید این کمکی باشد، آدرس شعر را تایپ کردم. اما انگشتم در لحظه ارسال پیام یخ شد. یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر شعر برای او کار نمیکرد، ممکن بود ایمان من را هم ازم بگیرد؟
دلایل را برای خودم شمرده و احساس کردم که احتمال تاثیر این شعر در آن حال او، کم است. شاید هم شرایط سخت آن روزها و تلاش برای حفظ باورم باعث شد اینطور فکر کنم، اما به هر حال، منصرف شدم.
چند بار دیگر هم شد که خواستم شعر را به نوعی با او به اشتراک بگذارم، اما هر بار با استدلالهای مشابهی، این کار را نکردم.
در ماههای بعد، از آن طوفانها گذشتم. آن آشنای دور هم انتخاب خودش را کرد.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، همانطور که آن لحظه هم چنین برآوردی داشتم، بعید بود یک شعر بتواند تاثیر زیادی روی او داشته باشد. جملات شعر برای او، حتما از کلماتی بیروح ساخته شده بودند. اما حالا خوشحال بودم که بر خلاف همه پیشفرضهایم عمل کرده بودم.
از همینجا بود که این عبارت ساده، به یک قانون برایم تبدیل شد که هرگز، هرگز مهمترینها را – زود – با کسی به اشتراک نگذارم. قانونی که بعدتر بارها اثربخشی آن را دیدم.
مهمترینها باید بماند. تا خوب دم بکشد.
…
پینوشت. تازگی کمتر موارد مختلفی مثل خاطره و داستان را اینجا مینویسم. حس میکنم شاید شبکههای اجتماعی جای مناسبتری برایشان باشد. یک کانال تلگرام هم ساختهام که چیزهایی که به ذهنم میرسند اما ساختار منسجمی ندارند یا پراکنده هستند را آنجا بنویسم.
مطالب آنجا مخلوطی از چیزهایی هستند در میانه اتفاقات روزمره، به ذهنم میرسند. الزاما هدف خاصی ممکن است نداشته باشند، صرفا مینویسم که نوشته باشم. جایی است که سعی میکنم، بیشتر خودم باشم و به همین خاطر مطالب بیشتر دلی است و کمتر، ویرایش خورده.
اسم آن را Secondarynotes گذاشتم تا یادم باشد که مهمترین و منسجمترین حرفهایم (از دید خودم) در وبلاگ باشند و هر چه ماند، در اینجا: کانال تلگرام نوشتههای ثانویه.
3 Comments
محمدرضا؛
حتما میدانی که سلیقهام خیلی به ادبیات نزدیک است. روی این شعر هم مثل هر شعر دیگری مکث کردم و سعی کردم بفهمم حرفهایی که زده را. صحبتی که کردی، برای من خیلی ملموس است. خیلی جای تأمل دارد. بهعوض تو، من تازه دارم این نگفتن در لحظه را تمرین میکنم. تازه. تازه. هنوز خیلی نمیگذرد از وقتی که تصمیم گرفتهام هیچ نگویم وقتی تهِ آن نتیجهای حاصل از گفتنش را پیدا نمیکنم. بارها شده تا مرز گفتن رفتهام، ولی به خودم تلنگر زدهام که چه سود و چه حاصل؟ اگر بگویم، چیزی درست میشود؟
مدتیست کمتر میگویم و کمتر درد میکشم. هضم رفتارهای واکنشی اطراف برایم دشوار بود و وقتگیر. سنجیدهتر حرف زدن خیلی مشکلات را خودبخود برطرف میکند. شاید ندانیم و حس نکنیم، ولی به گمانم خیلی مشکلات در راهگذار ثانیهها حل میشوند اگر صبری باشد.
میفهمم محمدجواد
به قول تو، حتی غیرمهمترینها رو هم میتونیم همیشه نگیم. به هزار دلیل، ممکنه بهتر باشه.
ممنون که نوشتی.
به این نگاه
تجربه های متفاوتی و بار متفاوتی داریم وقتی مهمترین ها رو زود هنگام بیرون میاریم
چون به قولی شوما هنوز دم نکشیده ، سیر ترشی هم که باشه باید حداقل بزاری جا بیفته
یا ۲۱ روز میشه ترشی جاافتاده ( یا یکتغییر رفتار فوق العاده) یا ۴۰ روز میشه شراب ( آگاهی درونی)
به قول دکتر شیری عزیز ، بعضی وقتا کلام و زبان بی موقع راهزن راهه.
یه جاهایی شاید امکان سختی و مانع میشه
خلاصه قانون منم هست
جواب گرفتم که میگمااا یکی از جذاب تربن کاتالیزور ها (مثل روغن روان کننده تو مغزم میاد)
اصل بیقانونی اگر بگذارد…
.