چشمهایش را گرد میکرد و با حرص به دیوار مسجد میکوبید. – به این خانه قسم رسوایش میکنم. او که با یک قوطی روغن و دو کیلو برنجِ تایلندی، هر غلطی که خواست کرد.. و باز محکم به دیوار مسجد میکوبید و چشمهایش را گرد میکرد و باز حرفهایش را – با کمی تغییر – تکرار میکرد.. یکی از بچهها – که ساعتهای زیادی نخوابیده بود و حوصله نداشت – پشت وانت رفت تا بدون اعتنا به آن آقای عصبانی، میز و صندوق و سایر وسایل را بیاورد. + کمی صبر کن. اگه الان بساطمون رو عَلَم کنیم باید با […]