مقدمه. اینجا یک خاطره نوشتهام. بدون هیچ نتیجهگیری خاصی. شاید بعدا بیشتر دربارهاش نوشتم. اصل نوشته: حدود هفت – هشت سال پیش بود. رفته بودم نانوایی و در صف بودم تا چند سنگک بگیرم. صف طولانی بود و من با یکی از دوستان آن روزهایم، بیرون نانوایی نشسته بودیم تا نوبتمان برسد. آن روزها اینکه هر روز نیم ساعت یا یک ساعت در صف نان بایستی چیز چندان عجیبی نبود. از خیلی چیزها حرف میزدیم. بالاخره باید زمان میگذشت و در نبود موبایل و تبلت و اینترنت، حرف زدن با دوستان و آشنایان تنها چاره کار به نظر میآمد. به […]