(نوشته شده در 21 بهمن ۹۵) . امشب برف میبارید. مدت زیادی بود که به پیادهروی شبانه نرفته بودم – قبلتر ها یکی از کارهای مورد علاقهام قدم زدن در سکوت شب و فکر کردن بود. به کارهایی که باید انجام میدادم نگاه کردم. لیست کارها مثل همیشه پُرِ پُر بود. یاد متنی افتادم که یکبار از محمدرضا شعبانعلی جان خوانده بودم. و یاد آن شب امتحانی که برف میبارید و با اینکه هنوز سه فصل را اصلا نخوانده بودم و نیمه شب بود، برای پیادهروی به بیرون رفته بودم. لباسم را پوشیدم. به همراه یکی از دوستانم، ساعتی را قدم […]