پیشنوشت. وقتی کوچکتر بودم، لطیفهای شنیده بودم درباره برآوردهشدن آرزوها. امروز نوشتهای که در وبلاگ یکی از دوستانم دیدم، مرا دوباره یاد آن داستان انداخت. “از قضا یک روز حیفنان یک چراغ جادو پیدا میکنه. وقتی دستی به روی چراغ میکشه، غول چراغ جادو ظاهر میشه و میگه: میتونم دو تا از آرزوهایت را برآورده کنم… هوا گرم بوده. حیفنان میگه: نوشابهی خنکی میخواهم که هرگز تموم نشه! غول میگه: فرمانبردارم سرورم… و نوشابه رو به دست حیفنان میده و حیفنان یک نفس نوشابه رو سر میکشه… بعد چند ثانیه، حیفنان میگه: واقعا عالیه. یکی دیگه لطفا!” این لطیفه کافی بود […]