(نوشته شده در 8 دی ۹۵) . 1 شب یلدای امسال، پیش پسرخاله ام نشسته بودم. همه محو دیدن تلویزیون بودند و فقط من و او بودیم که از سریال سر در نمیآوردیم! میگفتند خیلی حساس است و قسمت آخر – یا یکی به آخر – سریال است. اتاق ساکت بود و ما – برای اینکه حوصله مان سر نرود – آرام با هم حرف میزدیم. گفت بیا پیامهای خنده داری که در موبوگرامم ذخیره کردهام را نشانت بدهم. فکر خوبی به نظر میرسید برای قابل تحملتر کردن آن لحظات. انصافا هم بیشتر پیامها خنده دار بودند و تعداد جکهای بیمزه در اقلیت بود! […]