پیشنوشت. دو سه سال پیش که هنوز این وبلاگ اختراع نشده بود، کار من این بود که جمعه شب یا شنبه صبح برم توی فیسبوک گروهمون (یاکوپ خدابیامرز) و چیزی بنویسم که دیگران رو هیجان زده کنه و بهشون انگیزه بده. البته راستش رو بخواید پیج ما چند صد فالوور بیشتر نداشت و هدف بیشتر از اینکه هیجان زده کردن بقیه باشه، انرژی دادن به خود بچههای گروه و خودم بود. روشم هم ساده بود. معمولا تو پینترست میچرخیدم و یکی از نقل قولهایی که حس میکردم جالبتر هست رو برمیداشتم و همراه یک متن مختصر، روی پیج میذاشتم. امروز […]