ژوئن 19, 2017

چند مثال از پیشنهاد با مهلت محدود (پیشنهاد انفجاری)

پیش‌نوشت صفر. این متن نهایتا با چند نمی‌دانم به اتمام خواهد رسید. موردی دیدم و مواردی به ذهنم رسید که آنها را نوشتم. اما در انتها نتوانستم از آنها نتیجه‌ای بگیرم – احتمالا تجربه‌ی کمم باعث این شده. اما به هر حال، چون وقت گذاشته بودم و نوشته بودم و هم اینکه می‌خواهم بعدا این مطلب جلوی چشمم باشد تا ببینم می‌توانم پاسخش را متوجه شوم یا نه، آن را منتشر می‌کنم. شما با نخواندن متن زیر چیزی از دست نخواهید داد. پیش‌نوشت یک. اولین بار عنوان “پیشنهاد با مهلت محدود ” را در «کتاب فنون مذاکره محمدرضا شعبانعلی» عزیز دیدم. […]
ژوئن 17, 2017

یک نوشابه، یا بینهایت نوشابه؟ (شب قدر)

پیش‌نوشت. وقتی کوچک‌تر بودم، لطیفه‌ای شنیده بودم درباره برآورده‌شدن آرزوها. امروز نوشته‌ای که در وبلاگ یکی از دوستانم دیدم، مرا دوباره یاد آن داستان انداخت. “از قضا یک روز حیف‌نان یک چراغ جادو پیدا می‌کنه. وقتی دستی به روی چراغ می‌کشه، غول چراغ جادو ظاهر میشه و میگه: می‌تونم دو تا از آرزو‌هایت را برآورده کنم… هوا گرم بوده. حیف‌نان می‌گه: نوشابه‌ی خنکی می‌خواهم که هرگز تموم نشه! غول میگه: فرمانبردارم سرورم… و نوشابه رو به دست حیف‌نان میده و حیف‌نان یک نفس نوشابه رو سر می‌کشه… بعد چند ثانیه، حیف‌نان می‌گه: واقعا عالیه. یکی دیگه لطفا!” این لطیفه کافی بود […]
ژوئن 5, 2017

ماه رمضان و دل‌نوشته‌های دکتر شیری

(آپدیت 15 خرداد –  7 نوشته) مقدمه. ماه رمضان امسال هم سرِ موقع از راه رسید. فکر می‌کنم صرف‌نظر از اینکه بخواهیم و بتوانیم روزه بگیریم یا نه، «تفکر» همیشه می‌تواند برای جان و روح‌مان مفید باشد. ‌ ‌ اصل نوشته: چند روز پیش یکی از دوستانم مرا با نوشته‌های سحری دکتر شیری آشنا کرد. نوشته‌های کوچک و جمع‌وجوری که با ادبیات خود دکتر شیری هستند و رنگ‌وبوی درد و دل عارفانه دارند و اندکی تفکر در مواقع سحر. از آنجا که عادت (و تمایلی) ندارم که وقتی از نوشته‌ای خوشم آمد تمام نوشته‌های مشابه‌اش را بخوانم، و ترجیح می‌دهم کم کم آن‌ها […]
ژوئن 3, 2017

تکرارِ یک کار تکراری

مقدمه. اینجا یک خاطره نوشته‌ام. بدون هیچ نتیجه‌گیری خاصی. شاید بعدا بیشتر درباره‌اش نوشتم. ‌ ‌اصل نوشته: حدود هفت – هشت سال پیش بود. رفته بودم نانوایی و در صف بودم تا چند سنگک بگیرم. صف طولانی بود و من با یکی از دوستان آن روزهایم، بیرون نانوایی نشسته بودیم تا نوبتمان برسد. آن روزها اینکه هر روز نیم ساعت یا یک ساعت در صف نان بایستی چیز چندان عجیبی نبود. از خیلی چیزها حرف می‌زدیم. بالاخره باید زمان می‌گذشت و در نبود موبایل و تبلت و اینترنت، حرف زدن با دوستان و آشنایان تنها چاره کار به نظر می‌آمد. به […]